تازه محله

{۱}
مهاجرت او، رفتن از یک شهر به شهری دیگر نبود؛ رفتن از محله‌ای به محله‌ی دیگر بود. سعی می‌کرد تصور کند که در جای دوم، دیگر از روابط بد و پیچیده خبری نیست. رفت میان مردمان محله جدید. می‌خواست بداند تا چه حد صبر دارند و تا چه حد مراعات کردن بلدند و تا چه حد حرف زدن و زور نگفتن می‌دانند. گمانش این بود که آدم‌های برخوردار ساکن در محله‌ی جدید، رفتارهای بهتری در مواجه با همدیگر از خود بروز می‌دهند. اما نمی‌دانست چگونه با این آدم‌ها معاشرت کند.
پیش خودش گفت:ˮسر صحبت رو با یکی باز می‌کنم و گرم می‌گیرم و صمیمی که شدم، او‌ن‌وقت می‌فهمم طرفم چه شخصیتی داره و چقدر برا زندگی انسانی مهارت یاد گرفته“. اول از ایده‌اش خوشش آمد. اما قبل از ایجاد گفتگو با فردی غریبه، دید که این روش خیلی ابتدایی و غیرکاربردی است. چراکه حساب کرد و دانست: برای این‌که ۵ نفر دوست و آشنا با این روش پیدا کند، دست‌کم دو سال وقت لازم دارد تا با بیست سی نفر رابطه بگیرد و هرکدام را بشناسد و اگر مطلوبش حاصل شد؛ آن‌وقت رابطه را ادامه دهد. خب این مقدار از زمان، واقعاً حوصله‌سوز و طاقت‌فرسا طی می‌شد قطعاً.
بعد گمان کرد که با شروع یک حادثه فراگیر و یا در یک همیاری مشترک با آدم‌ها؛ می‌تواند اطرافیان جدیدش را بشناسد. اما این هم از توان جسم و روحش خارج بود: نه توان درگیری فیزیکی برای دعوا و بزن‌بزن داشت و نه روحش طاقت تنش و درگیری را. برای همیاری هم زمینه‌ی مشترکی نمی‌دید. کوچک‌ترین زمینه‌ها هم بهانه‌ی خوبی برای شناخت آدم‌ها نبود: یک روز داشت از پل عابر پایین می‌آمد و دید که مادری، بچه‌ی نوزادش را با کالسکه دارد از پله‌ها بالا می‌برد. گمان برد که زمینه‌ی یک همیاری کوچک برایش فراهم‌شده است. پس رفت طرف کالسکه و خواست که جلوی آن را بگیرد و زن را یاری دهد. اما همین‌که خم شد، زن جیغ کوتاهی زد و بعد که حالت مضطرب و پریشان او را دید؛ سرسری تشکری کرد و کمک او را رد کرد. این تجربه باعث شد که دنبال همیاری‌ها دونفره نرود و به دنبال زمینه‌ای بگردد که آدم‌های بیش‌تری حاضر به کمک و همیاری و مشارکت در آن می‌شدند. اتفاقاً چندی بعد، یکی از این زمینه‌ها با آغاز کمک به مردم زلزله‌زده سیستان در محله‌ی جدید؛ شروع شد. پس رفت و خودش را به جمع مردم خیر محله رساند. دید که هر از چندنفری گعده‌ای دارند و با یکدیگر در حال گفتگو هستند. اما به هرکدام که خواست نزدیک شود، حرف‌ها قطع می‌شد و مردم از دورش پراکنده می‌شدند. دید که این هم راه خوبی برای شناخت آدم‌ها نیست و هر اقدامی ازاین‌دست کارها کند؛ باز در میان مردم محله‌ی جدید غریبه است و او را در میان جمع خود راه نمی‌دهند. تنها راهی که مانده بود، پیش آمد حادثه‌ای غیرمنتظره بود. اما این محله آن‌قدر آرام بود که تا سال‌های بعد هم حادثه‌ای رخ نداد.
او از محله‌ای پرسروصدا و پرتنش و از میان آدم‌های کم‌درآمد و مستمند، به محله‌ای مهاجرت کرده بود که ساکنینش، آرام و کم‌صدا و کم‌حرف بودند. نمی‌دانست در محیط جدید چگونه می‌تواند آدم‌ها دور و برش را بشناسد و با آن‌ها رابطه بگیرد. او خیلی تنها ماند.
{۱}

گپ و گفت

وقت نظرکردن - بخش چهارم

»بخش سوم
دانشجویان رشته‌های پزشکی در خانه‌های یک‌شکل و در نزدیکی خوابگاه دانشگاه اسکان داشتند. او کسی را می‌شناخت که پرستاری می‌خواند و صدای خوبی هم داشت. شب سوم و بعد از پایان مراسم، یکی از دانشجوهایی را دید که با آقای پرستار دوستی نزدیک‌تری داشت و خبر داشت که در این تعطیلی او کجاست.
وقتی دانست او خانه مانده و مسافرت نرفته، خوش‌حال شد که برای هیئت؛ مداح زنده پیدا کرده است. همان‌جا و بی‌معطلی به شماره همراهش زنگ زد. وقتی صدایش را از پشت‌گوشی شنید، احوال‌پرسی کوتاهی کرد و او را برای مداحی دعوت کرد: آقای پرستار، پذیرفت.
روز چهارم شد. چند دقیقه مانده به اذان ظهر، رفت سمت نمازخانه تا در را باز کند برای نماز جماعت. نمازخانه در کنار در ورودی اصلی خوابگاه قرار داشت. نزدیک که شد، روحانی مبلّغ را با یک چمدان مسافرتی؛ ایستاده کنار کیوسک نگهبانی دید. خیلی خوشحال شد. قدم تند کرد طرفش. بعد از سلام و خوش‌آمد، کلید اتاق مخصوص اقامت مبلّغ‌ها را از نگهبانی گرفت و با روحانی همراه شد. چمدان را در اتاق گذاشتند و برگشتند نمازخانه. بعد از نماز، روحانی برای ده نفر نمازگزار سخنرانی کوتاهی کرد و ذکر مصیبت حضرت رقیه خواند. پس‌ازآن او ماند و روحانی تا برای شب چهارم برنامه‌ریزی کنند.
وقت مغرب شد. یکی از نمازگزارها زودتر از بقیه رسیده بود نمازخانه. او سلامش کرد. آن دانشجو را دورادور می‌شناخت و می‌دانست صدای خوشی دارد. از او خواست که اذان بگوید. دانشجو هم قبول کرد و رفت پشت میکروفون. بعدازآن او پیچ بلندگوها را باز کرد و صدای اذان در محوطه پخش شد. به‌این‌ترتیب آن‌ها هم که از برنامه خبر نداشتند، خبر شدند که در نمازخانه خبری هست. دیگر نیاز به اعلان عمومی نبود: -تقریباً ۵۰ نفر برای اقامه نماز آمدند. بعدازآن، او بی‌معطلی کسی را فرستاد تا برای روحانی صندلی بیاورد.
نزدیک به‌جایی که سخن‌رانی داشت به روضه می‌رسید، مداح آمد. با او خوش‌وبش کرد و بعد رفت کنار صندلی نشست. روحانی میکروفون را داد دستش. با اشاره او، یکی چراغ‌ها را خاموش کرد؛ جز تک چراغی که نور سبزرنگی داشت و بالای سر مداح بود.
شب چهارم محرم بود. آقای پرستار شروع کرد از سختی‌های کار پرستاری گفتن. گفت و گفت و گفت تا رسید به روایت تلاش حضرت زینب در مراقبت از کودکان و زنان کاروان اسرا. پرستاری بی‌حد مهربان را تصور کرد و سر آخر یک سؤال پرسید: چگونه این زن به‌شدت دلسوز، با دستان خودش لباس رزم تن دو طفلش کرد و فرستادشان میدان رزم با عدو؛ درحالی‌که می‌دانست بازگشتی در کار نیست؟
بیش‌تر آن‌ها که برای نماز آمده بودند، پای سخن‌رانی و روضه و سینه‌زنی نشستند. شب چهارم تمام شد.

گپ و گفت

وقت نظرکردن - بخش سوم

{۲}
»بخش دوم
روز سوم شد. ساعت حدود ده صبح بود. رفت دانشگاه تا کلید نمازخانه را از اداره رفاه بگیرد. یک ساعت بعد رسید. وسعت دانشگاه اندازهٔ یک شهرک بود که دست‌کم شش هزار نفر ساکن دارد. همین گستردگی، دست معمار و جانمای‌ها را باز گذاشته بود تا دانشکده و ساختمان‌های اداری را در یک پراکندگی زیاد و دور از هم بسازند. برای راحتی رفت‌وآمد دانشجوها هم یک خط اتوبوس طراحی کرده بودند که مسیر مشخص و چند ایستگاه تعریف‌شده داشت؛ اما حالا دانشگاه تعطیل بود و اتوبوسی در ایستگاه نبود. در آن هوای سرد و یخبندان سطح زمین، رفت تا رسید به ساختمان امور دانشجویان. درب بسته بود و زنجیری هم ضرب‌دری به دستگیره‌ها آویزان کرده بودند و با یک قفل بزرگ محکمش کرده بودند. خانه سرایداری در پشت ساختمان بود. رفت و در زد. صدایی نمی‌آمد. دوباره به در زد. صدای سرایدار بلند شد. کمی عقب رفت.
چند دقیقه بعد سرایدار در را باز کرد. چهره‌اش خواب‌آلود بود و پلک‌هایش پف‌کرده به نظر می‌آمد. گره در ابرو داشت و مستقیم زل زده بود به روبرو. او آهسته شروع کرد حرف زدن. سرایدار که منتظر بهانه بود، حرف او را قطع کرد و با فریاد گفت: -چی؟ نمی‌شْنوم صدات رو. او کمی بلندتر حرفش را از سر گرفت و گفت: -دنبال کلید نمازخانه خوابگاه آمده‌ام. سرایدار، به‌اشتباه؛ این‌طور برداشت کرد که او از طرف آقای مدیر آمده است و برای کاری، کلید می‌خواهد. پس بی‌معطلی رفت و کلید را آورد داد دست او. بعد هم عذرخواهی کرد و او را برای خوردن چای به داخل خانه دعوت کرد.
او فهمید که سرایدار اشتباه کرده است؛ اما نمی‌دانست چه کند: ازیک‌طرف می‌دید که کلید در دستش است و می‌تواند برود خوابگاه. ازیک‌طرف احتمال می‌داد که مدیر، سرایدار را به خاطر همچه اشتباهی توبیخ کند. قبل این‌که تصمیم بگیرد، یاد رفتار تند و بد چند لحظه پیش سرایدار افتاد و خواست که تلافی کند؛ اما آخرسر دلش به رحم آمد.
او دست دراز کرد طرفش. سرایدار گمان کرد دارد از شر این مزاحم خلاص می‌شود. پس با خوش‌حالی، دست دراز کرد طرفش برای خداحافظی. او اما دستش را گرفت و رها نکرد. چشم دوخت به چشم‌های سرایدار که یعنی کار من با تو تمام نشده است. چشم‌های سرایدار مضطرب شد. او آن‌یکی دستش را به‌آرامی گذاشت روی دست‌های زمخت سرایدار و لبخند زد. دید که آرامش، به چشم‌های سرایدار برگشت.
او واقعیت را گفت. سرایدار پکر شد و تند دستش را از بین دستان او کشید بیرون: چون گمان کرد که گول‌خورده و دیگر کلید را نمی‌تواند پس بگیرد؛ اما او کلید را پس داد. سرایدار بهت‌زده شد و آن‌قدر هول شد که با یک حرکت رفت داخل و در را بست. او می‌دانست که اگر به سرایدار چند دقیقه مهلت بدهد تا از منگی رهایی یابد، همه‌چیز درست خواهد شد.
چنددقیقه‌ای ایستاد. دید که در باز شد. سرایدار را گوشی به دست دید. یکی از پشت خط داشت حرف‌هایی به او می‌زد. در همین لحظه گوشی را آورد طرف او. او گوشی را گرفت و سلام کرد: صدای جواب سلام مدیر را شنید. بعد سکوت کرد. مدیر پرسید: -کلید را برای چه می‌خواهی؟ او گفت: -برای این‌که بچه‌ها نماز را مثل بقیه روزها به جماعت بخوانند. مدیر گفت: -کسی در خوابگاه نمانده که بخواهی بخاری‌های نمازخانه را روشن کنی. پس اصل این کار اسراف است. او گفت: -گاز خوابگاه تقریباً قطع است و اگر بخواهیم هم نمی‌شود بخاری روشن کرد. مدیر گفت: -پس چطور می‌خواهی آنجا را گرم کنی؟ او گفت: -قصد دارم سیاهه‌های محرم را دورتادور بزنم. این‌طوری کمی داخل نمازخانه هوا می‌گیرد و با حضور بچه‌ها، فضا گرم می‌شود. بعد مدیر خواست که او گوشی را بدهد سرایدار. بعد یک مکالمهٔ کوتاه بین سرایدار و مدیر، او کلید را دوباره گرفت و خداحافظی کرد و برگشت خوابگاه.
تا غروب چندساعتی باقی نمانده بود و خیلی کار داشت. اول رفت سراغ آن چهار نفر. دو نفر از آن‌ها را همراه کرد تا سیاهه‌ها را ببرند نمازخانه. یکی دیگر را مسئول تهیه اعلان برگزاری مراسم کرد. تا غروب سیاهه را در آن نمازخانهٔ سرد نصب کردند و اعلامیهٔ مراسم آماده شد. وقت غروب اعلامیه‌ها را سر در ورودی‌ها چسباندند و همان پنج نفر، به همراه ده‌نفری که خبر شده بودند،‌ آمدند برای نماز جماعت. او یکی را فرستاد جلو تا امام جماعت شود. بعد از نماز، یک صندلی آورد، نشست رو به جمعیت. کتاب کامل‌الزیارات را باز کرد. شروع کرد از رو خواندن آن بخشی که قبلاً انتخاب کرده بود؛ بی لحن خاصی. وقتی تمام شد، یکی از آن پنج نفر، چراغ‌ها را خاموش کرد و پلیر را روشن کرد. مداح کمی روضه خواند و بعد شور گرفت. آن پانزده دانشجو با روضه گریه کردند و با شور، سینه‌زنی. روز سوم تمام شد.
»بخش چهارم
{۲}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ