سه شنبه
۱۳۹۹/۰۲/۱۶
اسفند ماه سال هشتاد و شش بود، روز اول حرکت کاروان دانشجویی راهیان نور دانشگاه تبریز به سمت مناطق عملیاتی جنوب کشور. من به همراه سه تا اتوبوس پر از دانشجو، جایی در نزدیکی دیواندره استان کردستان بودیم که هنگامه اذان مغرب شد. تصمیم گرفتیم نماز را در مسجد جامع شهر بخوانیم. اما تا هماهنگ شویم و وضو بگیریم، نماز اهالی تمام شده بود. از همین روی، بعد از اقامه نماز جماعت و برای دلجویی از اهل سنت حاضر در مسجد؛ در جلسه قرآن آنها شرکت کردیم. نمیدانم اما اگر خدا آن نماز را در کارنامه اعمال نیکم ثبت کرده باشد، تمام ثوابش را به روح بلند بالای شهیدان شکیبا سلیمی، جعفر نظامپور و محمد شکری که امروز روح پرفتوحشان از آسمان دیواندره به سوی حضرت حق پر کشید؛ پیشکش میکنم... شهادتتان مبارک برادران من...
گپ و گفت
پنجشنبه
۱۳۹۸/۱۱/۰۳
«داغ کندی» نام روستایی است در منطقه چاراویماغ آذربایجان شرقی. این روزها برف زیادی در این منطقه باریده است، تا حدی که اعلام کردهاند تمامی مدارس تعطیل است. اما محمد صادقی معلم روستا، با وجود برفی که تا بیش از یک متر از سطح زمین آمده بالا است؛ با همتی بی نظیر توانسته است برفها را به کناری زده و راه رسیدن بچه ها به مدرسه را باز کند. دیدن چهره بچهها و راهروی بلند بالایی که در دل برفهای انباشته روی هم پدید آمده، دیدنی است.
گپ و گفت
سه شنبه
۱۳۹۸/۰۳/۲۱
وقت آن سررسید که بار بر زمین گذارند و مدتی را برای استراحت و خوردوخوراک اختصاص دهند. اما باد و خاک نگذاشت تا کاروان -یک آن حتی- در آن خطه پربلا ماندگار شود. پس کاروانیان بهناچار بار بستند و بهسوی دیار مقصد رهسپار شدند.
تا منزل بعدی راه درازی در پیش بود. قافلهسالار، کاروانیان را بهسوی رباطی کهنه هدایت میکرد تا دمی بیاسایند و قوت گیرند. کودکان و زنان، سوار بر شتران و مردها پای پیاده میرفتند. تا نیم روز، وقت مانده بود تا به کاروانسرا و آفتاب در میانه آسمان بود. گرسنگی و خستگی، تاب رفتن را از ایشان گرفته بود. نگاه زنان رو به آسمان بود تا گردوغبار کنار رود و امان به کاروان برگردد. کودکان مویه میکردند و مردان پای در خاک میکوفتند.
نیمی از راه رسیدن به رباط طی شد. لبهای کاروانیان از تشنگی ترکخورده بود. کودکان به حالت غش، در آغوش مادران؛ بیهوش بودند. چاه آبی دیده شد. یکی تمام توانش را گذاشت در پاهایش و به دو خود را رساند به دهانهی آن. دلو انداخت و منتظر شنیدن صدای برخورد آب با کف سطل شد. صدایی بم و گنگ آمد. انگار که دلو به تلی از خاک خورده بود: غم، تمام چهرهی مرد را پر کرد. رو کرد به آسمان و زیر لب گلایه کرد از خساست آسمان. نیمی از راه مانده بود و زمان متوقفشده بود در کنار چاه آبی خشک، برای کاروانی تشنه و ناامید.
گپ و گفت