سه شنبه
۲۱ خرداد ۱۳۹۸
وقت آن سررسید که بار بر زمین گذارند و مدتی را برای استراحت و خوردوخوراک اختصاص دهند. اما باد و خاک نگذاشت تا کاروان -یک آن حتی- در آن خطه پربلا ماندگار شود. پس کاروانیان بهناچار بار بستند و بهسوی دیار مقصد رهسپار شدند.
تا منزل بعدی راه درازی در پیش بود. قافلهسالار، کاروانیان را بهسوی رباطی کهنه هدایت میکرد تا دمی بیاسایند و قوت گیرند. کودکان و زنان، سوار بر شتران و مردها پای پیاده میرفتند. تا نیم روز، وقت مانده بود تا به کاروانسرا و آفتاب در میانه آسمان بود. گرسنگی و خستگی، تاب رفتن را از ایشان گرفته بود. نگاه زنان رو به آسمان بود تا گردوغبار کنار رود و امان به کاروان برگردد. کودکان مویه میکردند و مردان پای در خاک میکوفتند.
نیمی از راه رسیدن به رباط طی شد. لبهای کاروانیان از تشنگی ترکخورده بود. کودکان به حالت غش، در آغوش مادران؛ بیهوش بودند. چاه آبی دیده شد. یکی تمام توانش را گذاشت در پاهایش و به دو خود را رساند به دهانهی آن. دلو انداخت و منتظر شنیدن صدای برخورد آب با کف سطل شد. صدایی بم و گنگ آمد. انگار که دلو به تلی از خاک خورده بود: غم، تمام چهرهی مرد را پر کرد. رو کرد به آسمان و زیر لب گلایه کرد از خساست آسمان. نیمی از راه مانده بود و زمان متوقفشده بود در کنار چاه آبی خشک، برای کاروانی تشنه و ناامید.
نظرها
{۳}
سلام
به نظرم قالب وبلاگتون رو عوض کنید
نمیتونم مطلب رو بخونم چون قالب چشم رو اذیت میکنه.
سلامعذرخواهی میکنم از این بابت. سعی کردم ی قدری قالب رو تغییرش بدم و برا همین بتهجقهها رو حذف کردم کلاً. حالا امیدوارم قالب دیگه مثل قبل آزاردهنده نباشه و مشکل حل شده باشه. اما اگه بازم مشکل ب قوت خودش باقیه، بهم بگید تا اصلاحات دیگهای هم رو قالب انجام بدم.
محسن خطیبی فر؛ ۲۱ خرداد ۹۸ ساعت: ۱۵:۴۹
انگار هیچ آهنگ عاشقانه ای این قافله را همراهی نمی کند ...چه تلخ...
گویا به وادی حیرانی رسیده است کاروان...
جالب بود
:)
محسن خطیبی فر؛ ۲۴ خرداد ۹۸ ساعت: ۱۳:۰۹
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.