سرانجام گروکشی

{۲}
نوشته‌های قبل وبلاگ را مرور کردم. یکی دربارهٔ ضریح جدید حرم امام حسین است. اسمش؟ گروکشی. آن موقع که نوشتم گرفتار عنوان برایش نبودم. دوست داشتم نوشته‌ام بی‌عنوان نباشد فقط. اما آخر نوشته دیدم دارم رسماً گروکشی می‌کنم از آقا. این شد که عنوان نوشته شد گروکشی. خیال می‌کردم نوشته را همین چند نفر مخاطب وبلاگ می‌خوانند و بس. اما الآن که برگشته‌ام به مرور نوشته‌ها؛ نظرم برگشته است. چگونه؟
من طلبی از آقا کرده بودم و راستش دربند جواب نبودم. دنبال این نبودم که چیزی بخواهم و با جسارت از او طلب کنم. که در وسع خود نمی‌دانستم این کار را؛ چه برسد به این‌که بدانم: -می‌شود نوشته‌ای را اینجا بگذارم و مخاطب اول آن خود آقا باشد. اما اول خوانندهٔ گروکشی خود امام حسین بود. و هنوز یک ماه از نوشتن مطلب نگذشته بود که دعوتمان کرد کربلا.
{۲}

گپ و گفت

فراری

{۰}
نگاه کرد به دیوار. چیزی را برای احمد نوشت. من دیدم. نوشته بود دوست تو هستم احمد. رفت. من به دستخط او نگاه کردم. جاهایی انگار دست او لرزیده بود. من هم رفتم. هفته بعد او نبود و احمد به جرم قتل از پلیس فراری در بیابان‌ها بود.
{۰}

گپ و گفت

این چند روز

{۰}
سه روز تعطیلی پشت هم. گفتن ندارد که این هم برای خودش خبری‌ست؛ و هم‌این خبر بهانه‌ی خوبی‌ست که انسان از روزمره‌گی دربیاید؛ و تا اوّلین جایی که سراغ‌اش را در ذهن می‌گیرد سفر کند. راه‌های دیگری هم هست لابد برای گذران وقت که خب حرف الآن من نیست. اما سفر! یکی از راه‌های دور –و- نزدیک را پیدا می‌کنی و سفر را شروع می‌کنی. در راه شاید بخواهی کمی نفس تازه کنی و پناه ببری به حاشیه‌ی راه و کمی استراحت کنی. بعد؛ دوباره سفر ادامه دارد و راه. تا جایی که مقصدت است.
این سه روزش را ما یک روز رفتیم قم؛ و البته وقتی نبود تا صبحانه را در حاشیه دشت سراسر خاک کویر بخوریم. پس بکوب رفتیم تا خود قم. ورودی شهر ولوله‌ی جمعیت بود. به نزدیکی‌های حرم حضرت معصومه که رسیدیم برای پارک ماشین تا دو تا از پارکینگ‌های اطراف حرم رفتیم و اولی که ماشین تازه راه نمی‌داد و دومی کلی نگه‌مان داشت جایی خالی شود و بعد. شبستان، رواق‌ها و اطراف ضریح از این شلوغی بی‌نصیب نبود و هر گوشه‌اش را جماعتی/ خانواده‌ای پر کرده بودند؛ و پیش خود می‌گفتی که همه‌ی این وسعت تازه‌ی حرم لازم بوده و چه به حق. بعد از زیارت رفتیم تا چند جا از شهر و در ترافیک خیابان‌ها گیر کردیم و پشت چراغْ قرمز چهارراه‌ها معطل شدیم. ظهر شد و وقت نهار. هر که آمده بود مجهز بود و تمام وسایل تفریح و استراحت هم‌راه‌شان. پارکی هست در گوشه‌ای از حاشیه که ما هر هفته در آن نهار می‌خوریم. همیشه هم خلوت است و هوای خوبی دارد و باد خوبی می‌وزد بیش‌تر وقت‌ها. این هفته بیش از همه‌ی وقت‌ها شلوغ بود و جای برای نشستن پیدا نمی‌شد. گوشه‌ای از چمن را گرفتیم و زیلو پهن کردیم و نهارمان را خوردیم. هوای داغ شهر و آفتاب که مستقیم می‌تابید کلافه کننده بود. اما عصری که باز در صحن حرم راه می‌رفتیم؛ هوا ابری شد؛ و باد دم‌کرده‌گی را از شهر برد. چند عکس هم آماتوری گرفتم و یکی‌اش را پیوست هم‌این پست کردم. غروب که شد برگشتیم تهران.

پ‌ن:
تأکید داشتم از سفرها و غیره که ربطی به تیتر خبرهای روز ندارد حذر کنم و اگر خواستم؛ جای دیگری را برای انتشار این نوشته‌ها بردارم. اما از این به بعد این‌ها را هم این‌جا می‌گذارم. سوای این، خبر از سفر؛ از خبرهایی که در سر تیتر قرار می‌گیرند و عالمی ازشان حرف می‌زنند؛ شیرین‌تر است: تا چه پیش آید.
{۰}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ