سه شنبه
۱۳۹۷/۰۵/۱۶
مهاجرت او، رفتن از یک شهر به شهری دیگر نبود؛ رفتن از محلهای به محلهی دیگر بود. سعی میکرد تصور کند که در جای دوم، دیگر از روابط بد و پیچیده خبری نیست. رفت میان مردمان محله جدید. میخواست بداند تا چه حد صبر دارند و تا چه حد مراعات کردن بلدند و تا چه حد حرف زدن و زور نگفتن میدانند. گمانش این بود که آدمهای برخوردار ساکن در محلهی جدید، رفتارهای بهتری در مواجه با همدیگر از خود بروز میدهند. اما نمیدانست چگونه با این آدمها معاشرت کند.
پیش خودش گفت:ˮسر صحبت رو با یکی باز میکنم و گرم میگیرم و صمیمی که شدم، اونوقت میفهمم طرفم چه شخصیتی داره و چقدر برا زندگی انسانی مهارت یاد گرفته“. اول از ایدهاش خوشش آمد. اما قبل از ایجاد گفتگو با فردی غریبه، دید که این روش خیلی ابتدایی و غیرکاربردی است. چراکه حساب کرد و دانست: برای اینکه ۵ نفر دوست و آشنا با این روش پیدا کند، دستکم دو سال وقت لازم دارد تا با بیست سی نفر رابطه بگیرد و هرکدام را بشناسد و اگر مطلوبش حاصل شد؛ آنوقت رابطه را ادامه دهد. خب این مقدار از زمان، واقعاً حوصلهسوز و طاقتفرسا طی میشد قطعاً.
بعد گمان کرد که با شروع یک حادثه فراگیر و یا در یک همیاری مشترک با آدمها؛ میتواند اطرافیان جدیدش را بشناسد. اما این هم از توان جسم و روحش خارج بود: نه توان درگیری فیزیکی برای دعوا و بزنبزن داشت و نه روحش طاقت تنش و درگیری را. برای همیاری هم زمینهی مشترکی نمیدید. کوچکترین زمینهها هم بهانهی خوبی برای شناخت آدمها نبود: یک روز داشت از پل عابر پایین میآمد و دید که مادری، بچهی نوزادش را با کالسکه دارد از پلهها بالا میبرد. گمان برد که زمینهی یک همیاری کوچک برایش فراهمشده است. پس رفت طرف کالسکه و خواست که جلوی آن را بگیرد و زن را یاری دهد. اما همینکه خم شد، زن جیغ کوتاهی زد و بعد که حالت مضطرب و پریشان او را دید؛ سرسری تشکری کرد و کمک او را رد کرد. این تجربه باعث شد که دنبال همیاریها دونفره نرود و به دنبال زمینهای بگردد که آدمهای بیشتری حاضر به کمک و همیاری و مشارکت در آن میشدند. اتفاقاً چندی بعد، یکی از این زمینهها با آغاز کمک به مردم زلزلهزده سیستان در محلهی جدید؛ شروع شد. پس رفت و خودش را به جمع مردم خیر محله رساند. دید که هر از چندنفری گعدهای دارند و با یکدیگر در حال گفتگو هستند. اما به هرکدام که خواست نزدیک شود، حرفها قطع میشد و مردم از دورش پراکنده میشدند. دید که این هم راه خوبی برای شناخت آدمها نیست و هر اقدامی ازایندست کارها کند؛ باز در میان مردم محلهی جدید غریبه است و او را در میان جمع خود راه نمیدهند. تنها راهی که مانده بود، پیش آمد حادثهای غیرمنتظره بود. اما این محله آنقدر آرام بود که تا سالهای بعد هم حادثهای رخ نداد.
او از محلهای پرسروصدا و پرتنش و از میان آدمهای کمدرآمد و مستمند، به محلهای مهاجرت کرده بود که ساکنینش، آرام و کمصدا و کمحرف بودند. نمیدانست در محیط جدید چگونه میتواند آدمها دور و برش را بشناسد و با آنها رابطه بگیرد. او خیلی تنها ماند.
گپ و گفت
چهارشنبه
۱۳۹۶/۰۴/۲۸
صدای چرخش چرخهای قطار آمد. مرد بیدار شد. بلند شد و رفت کنار تنها پنجرهی اتاق نگهبانی. خواست مسافرها را در پشت پنجرهی کوپههای قطار ببیند؛ اما قطار باری بود: واگنها، ردیف تانکرهای سیاه بودند. برگشت و در رختخواب نشست. شب چهاردهم ماه بود. نور مهتاب افتاده بود روی پنجره. دلش خواست یک قطار مسافری تهران – مشهد از جلوی پنجرهاش رد شود. میخواست برای مسافرها دست تکان دهد.
بلند شد و شیر روشویی اتاق را باز کرد. وضو گرفت. سجاده پهن کرد. نافله شب خواند. منتظر صدای مؤذن شد. صدایی نیامد. رادیو دو موجش را روشن کرد. داشت اذان مرکز را پخش میکرد. کمی دیگر منتظر ماند. صدای مؤذن نیامد. بلند شد و پنجره را باز کرد. هوا دم داشت. از دور چراغ روشن هیچ لوکوموتیوی را ندید. نگاه به آسمان کرد. فجر آمده بود. اذان و اقامه گفت و نماز صبحش را خواند. قرآن جیبیاش را باز کرد و شروع کرد به جزء خوانی. درعینحال منتظر شنیدن صدای چرخهای قطار بود؛ اما تا نزدیکیهای طلوع دیگر قطاری نیامد. بعد از طلوع بلند شد و لباسش را پوشید. ساکش را جمع کرد. پرده اتاق را کشید. بی خوردن صبحانه از اتاقش رفت بیرون: این آخرین شب، مرد دوست داشت برای مسافرهای قطار تهران – مشهد دست تکان دهد. زیر لب برای سلامتیشان دعا بخواند و از آنها بخواهد نایبالزیارهاش باشند؛ اما آخرین قطار باری بود: ردیف تانکرهای سیاه از روغن آفتابسوخته. مرد در را قفل کرد و رفت. اولین روز بازنشستگی او آغاز شده بود.
گپ و گفت
شنبه
۱۳۹۵/۰۸/۲۹
دوست داشتم از اولین سالهایی که پیادهروی اربعین راه افتاد، در این مراسم باشم. اولین روزهایی که دیگر صدام نبود و راههای مخفی پیادهروی از رونق افتادند و راهی باز شد از نجف تا کربلا و موکبها هرکدام یک قطعه از زمین کنار آن جاده را گرفتند برای خدمت به زوار اباعبدالله. من آن زمانی را دوست داشتم در پیادهروی باشم که تازه این راه باز شده بود. این را نمیگویم که حالا رغبتی برای سفر به عراق و شرکت در پیادهروی ندارم؛ نه. هرسال نزدیک ایام اربعین دوست دارم پای پیاده به زیارت حسین در کربلا بروم. از نجف تا کربلا را قدمبهقدم بروم و برسم به ششگوشه اباعبدالله.
اما رغبتم برای شرکت در مراسم سالهای اول برمیگردد به تجربهٔ من از شرکت کردن در مراسم بیرونق و کم تعداد هیئتهای نوظهور حسینی. هرکدام از آنها بهمرور پا گرفتند و از خلوتی به شلوغی رسیدند. اما شرکت در روزهای خلوتی چنین هیئتهایی فرصت درک یک حس را به من دادند. با مشاهده بزرگ شدن و پررونق شدن هرکدام در طی زمان این حس را داشتم که کسی در تلاش است برای به سامان رساندن دستههای کوچک. اما این از عهده که برمیآمد؟ در هیچکدامشان متولی توان این را نداشت که خود هیئت را نظم دهد و رونقش را افزون کند. میدیدم که با همهٔ ضعف گردانندگان، روزبهروز بر تعداد آدمها برای شرکت در مراسم افزوده و امکانات فراهم میشود. این موفقیت برای کسانی حاصل میشد که از راهاندازی یک کسبوکار نسبتاً پررونق ناتوان بودند. حتی در امور معنوی و ارشاد خلقالله عاجز بودند. اما تجمع کوچک اینها زیر بیرق حسین بن علی کار خودش را میکرد. اینجا بود که حس حضور حضرت را تجربه میکردم. و به این سن شاید نزدیک به ده بار این حس را در «ری کردن» مراسم کم رونق و نوبنیاد تجربه کردم.
از برای هم این دوست داشتم در سالهای خلوت پیادهروی حضور میداشتم تا این حس را باز تجربه کنم. حیف که نتوانستم و این فرصت از من گرفته شد. حالا که مراسم پیادهروی آنقدر رونق گرفته که کشور عراق توان پاسخگویی به سیل مشتاقان زیارت را ندارد. و خوشا چنین شوری. ایکاش فرصتی فراهم شود تا لااقل تجربه حضور در جمعیت میلیونی مراسم اربعین را پیدا کنم.
گپ و گفت