فراری

{۰}
نگاه کرد به دیوار. چیزی را برای احمد نوشت. من دیدم. نوشته بود دوست تو هستم احمد. رفت. من به دستخط او نگاه کردم. جاهایی انگار دست او لرزیده بود. من هم رفتم. هفته بعد او نبود و احمد به جرم قتل از پلیس فراری در بیابان‌ها بود.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ