تحفه‌ای ناچیز...

{۰}
اسفند ماه سال هشتاد و شش بود، روز اول حرکت کاروان دانشجویی راهیان نور دانشگاه تبریز به سمت مناطق عملیاتی جنوب کشور. من به همراه سه تا اتوبوس پر از دانشجو، جایی در نزدیکی دیواندره استان کردستان بودیم که هنگامه اذان مغرب شد. تصمیم گرفتیم نماز را در مسجد جامع شهر بخوانیم. اما تا هماهنگ شویم و وضو بگیریم، نماز اهالی تمام شده بود. از همین روی، بعد از اقامه نماز جماعت و برای دلجویی از اهل سنت حاضر در مسجد؛ در جلسه قرآن آنها شرکت کردیم. نمی‌دانم اما اگر خدا آن نماز را در کارنامه اعمال نیک‌م ثبت کرده باشد، تمام ثواب‌ش را به روح بلند بالای شهیدان شکیبا سلیمی، جعفر نظام‌پور و محمد شکری که امروز روح پرفتوح‌شان از آسمان دیواندره به سوی حضرت حق پر کشید؛ پیشکش می‌کنم... شهادت‌تان مبارک برادران من...

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ