جمعه
۷ مهر ۱۳۹۶
»
بخش دومروز سوم شد. ساعت حدود ده صبح بود. رفت دانشگاه تا کلید نمازخانه را از اداره رفاه بگیرد. یک ساعت بعد رسید. وسعت دانشگاه اندازهٔ یک شهرک بود که دستکم شش هزار نفر ساکن دارد. همین گستردگی، دست معمار و جانمایها را باز گذاشته بود تا دانشکده و ساختمانهای اداری را در یک پراکندگی زیاد و دور از هم بسازند. برای راحتی رفتوآمد دانشجوها هم یک خط اتوبوس طراحی کرده بودند که مسیر مشخص و چند ایستگاه تعریفشده داشت؛ اما حالا دانشگاه تعطیل بود و اتوبوسی در ایستگاه نبود. در آن هوای سرد و یخبندان سطح زمین، رفت تا رسید به ساختمان امور دانشجویان. درب بسته بود و زنجیری هم ضربدری به دستگیرهها آویزان کرده بودند و با یک قفل بزرگ محکمش کرده بودند. خانه سرایداری در پشت ساختمان بود. رفت و در زد. صدایی نمیآمد. دوباره به در زد. صدای سرایدار بلند شد. کمی عقب رفت.
چند دقیقه بعد سرایدار در را باز کرد. چهرهاش خوابآلود بود و پلکهایش پفکرده به نظر میآمد. گره در ابرو داشت و مستقیم زل زده بود به روبرو. او آهسته شروع کرد حرف زدن. سرایدار که منتظر بهانه بود، حرف او را قطع کرد و با فریاد گفت: -چی؟ نمیشْنوم صدات رو. او کمی بلندتر حرفش را از سر گرفت و گفت: -دنبال کلید نمازخانه خوابگاه آمدهام. سرایدار، بهاشتباه؛ اینطور برداشت کرد که او از طرف آقای مدیر آمده است و برای کاری، کلید میخواهد. پس بیمعطلی رفت و کلید را آورد داد دست او. بعد هم عذرخواهی کرد و او را برای خوردن چای به داخل خانه دعوت کرد.
او فهمید که سرایدار اشتباه کرده است؛ اما نمیدانست چه کند: ازیکطرف میدید که کلید در دستش است و میتواند برود خوابگاه. ازیکطرف احتمال میداد که مدیر، سرایدار را به خاطر همچه اشتباهی توبیخ کند. قبل اینکه تصمیم بگیرد، یاد رفتار تند و بد چند لحظه پیش سرایدار افتاد و خواست که تلافی کند؛ اما آخرسر دلش به رحم آمد.
او دست دراز کرد طرفش. سرایدار گمان کرد دارد از شر این مزاحم خلاص میشود. پس با خوشحالی، دست دراز کرد طرفش برای خداحافظی. او اما دستش را گرفت و رها نکرد. چشم دوخت به چشمهای سرایدار که یعنی کار من با تو تمام نشده است. چشمهای سرایدار مضطرب شد. او آنیکی دستش را بهآرامی گذاشت روی دستهای زمخت سرایدار و لبخند زد. دید که آرامش، به چشمهای سرایدار برگشت.
او واقعیت را گفت. سرایدار پکر شد و تند دستش را از بین دستان او کشید بیرون: چون گمان کرد که گولخورده و دیگر کلید را نمیتواند پس بگیرد؛ اما او کلید را پس داد. سرایدار بهتزده شد و آنقدر هول شد که با یک حرکت رفت داخل و در را بست. او میدانست که اگر به سرایدار چند دقیقه مهلت بدهد تا از منگی رهایی یابد، همهچیز درست خواهد شد.
چنددقیقهای ایستاد. دید که در باز شد. سرایدار را گوشی به دست دید. یکی از پشت خط داشت حرفهایی به او میزد. در همین لحظه گوشی را آورد طرف او. او گوشی را گرفت و سلام کرد: صدای جواب سلام مدیر را شنید. بعد سکوت کرد. مدیر پرسید: -کلید را برای چه میخواهی؟ او گفت: -برای اینکه بچهها نماز را مثل بقیه روزها به جماعت بخوانند. مدیر گفت: -کسی در خوابگاه نمانده که بخواهی بخاریهای نمازخانه را روشن کنی. پس اصل این کار اسراف است. او گفت: -گاز خوابگاه تقریباً قطع است و اگر بخواهیم هم نمیشود بخاری روشن کرد. مدیر گفت: -پس چطور میخواهی آنجا را گرم کنی؟ او گفت: -قصد دارم سیاهههای محرم را دورتادور بزنم. اینطوری کمی داخل نمازخانه هوا میگیرد و با حضور بچهها، فضا گرم میشود. بعد مدیر خواست که او گوشی را بدهد سرایدار. بعد یک مکالمهٔ کوتاه بین سرایدار و مدیر، او کلید را دوباره گرفت و خداحافظی کرد و برگشت خوابگاه.
تا غروب چندساعتی باقی نمانده بود و خیلی کار داشت. اول رفت سراغ آن چهار نفر. دو نفر از آنها را همراه کرد تا سیاههها را ببرند نمازخانه. یکی دیگر را مسئول تهیه اعلان برگزاری مراسم کرد. تا غروب سیاهه را در آن نمازخانهٔ سرد نصب کردند و اعلامیهٔ مراسم آماده شد. وقت غروب اعلامیهها را سر در ورودیها چسباندند و همان پنج نفر، به همراه دهنفری که خبر شده بودند، آمدند برای نماز جماعت. او یکی را فرستاد جلو تا امام جماعت شود. بعد از نماز، یک صندلی آورد، نشست رو به جمعیت. کتاب کاملالزیارات را باز کرد. شروع کرد از رو خواندن آن بخشی که قبلاً انتخاب کرده بود؛ بی لحن خاصی. وقتی تمام شد، یکی از آن پنج نفر، چراغها را خاموش کرد و پلیر را روشن کرد. مداح کمی روضه خواند و بعد شور گرفت. آن پانزده دانشجو با روضه گریه کردند و با شور، سینهزنی. روز سوم تمام شد.
نظرها
{۲}
اولین اینکه ممنونم پیشنهادمو پذیرفتین و لینک پست یا بهتر بگم داستان قبلش رو هم به پست جدید اضافه کردیم و دوم اینکه ممنونم بابت اطلاع رسانی تون.
+اینجا هوا خنکه ولی انقدر هوای سرد رو واضح توصیف کردین که یک آن لرز خفیفی بهم دست داد.
چرا شخصیت داستانتون اسم نداره.
جسارتا یه کوچولو تقلب برسونید و بفرمایید تا پایان داستان بهمین صورت گمنامه؟
خواهش میکنم. درستترش اینه ک من از شما ممنون باشم بابت تذکرتون. همچنین ممنون بابت توصیفتون از متن. قابل این حرفها نیست البته. اما اینکه شخصیت اصلی اسم نداره، علتی داره ک فعلاً نمیتونم بگم و امید دارم داستانم؛ خودش اون علت رو فاش کنه. پس: «او»ی داستان من تا آخر ب همین نام خواهد ماند.باز موظفم تشکر کنم از اینکه قابل دونستید و وقت گذاشتید و سومین بخش از داستان «وقت نظرکردن» رو خوندید. موفق باشید :)
محسن خطیبی فر؛ ۰۷ مهر ۹۶ ساعت: ۲۲:۵۶
من میگم تو میخوای از این داستانه که مثل اینکه دنباله داره (واضحه که قبلیا رو نخوندم و نیازی نمیبینم بخونم) یه شهیدی چیزی بیرون بکشی.
هوم؟
جایزه ام رو بده که انقدر قشنگ و درست حدس زدم.
این چند نوشتهی آخر، بخشهایی از یک داستان دنبالهداره و ربطی ب نوشته های قبلی نداره. این اطمینان رو هم بهت میدم ک قهرمان داستان در آخر شهید نمیشه. خیالت راحت ؛) اما شاید ی کادو پیش من داشتی.
محسن خطیبی فر؛ ۰۸ مهر ۹۶ ساعت: ۱۹:۴۲
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.