اگر باد بکارید...

{۱}
پیش‌بینی کرده‌اند امروز باد شدیدی می‌آید. داشتم خبر‌های روز را می‌دیدم که رسیدم به این خبر. درست وقتی که در هیاهوی ابتدایی صبح و در ازدحام شدید مسافران، چفت شده بودم به درب دولته‌ای اتوبوس و داشتم خبر‌ها را مرور می‌کردم. بله! اینطور که اعلام کرده‌اند، طوفان؛ از تهران و سیزده استان دیگر می‌گذرد. اما من، منتظر دیدن باد و طوفانی که شاید می‌آید؛ نیستم. من انتظار این را می‌کشم که باد شدید، گرد و غبار و دود و آلودگی را ببرد و آسمان پایتخت بشود مثل روز‌های اول سال. اما تا می‌آیم در تخیل خودم به تصویر خودساخته و کارت پستالی آسمان خو کنم، یادم می‌آید که طوفان همراه است با خبر سقوط درخت‌هایی که مدتهاست از نگاه مرحمت سازمان زیباسازی شهرداری محروم شده‌اند و کم کم و آهسته و بی‌صدا، از درون پوک شده‌اند. یادم می‌آید برخی پیمان‌کاران، دوباره یادشان می‌رود که موعد آمدن طوفان را به کارگران ساختمان‌های بلندمرتبه‌ی نیمه‌کاره یادآور شوند و بعد از طوفان؛ فیلم‌ها و تصاویر سقوط‌ایشان از داربست، دست به دست می‌چرخد و خوراک خبری می‌شود برای رسانه‌ها. یادم می‌آید که…
{۱}

گپ و گفت

رویارویی حاج قاسم با یک داعشی...

{۰}
‌حاج قاسم در سوریه از جایی عبور می‌کرد. ماشینی در کنار راه دید که خراب شده است. ‌ایستاد و نزدیک رفت: آقایی به همراه خانم حامله‌اش را -که وضع حملش هم نزدیک بود، - داخل ماشین دید. چراغ انداخت روی چهره مرد و هر دو همدیگر را شناختند: مرد، فرمانده یک بخش عظیمی از نیرو‌های داعش بود. سردار دستور داد خانم را به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه بفرستند. بعد از آن، سردار دنبال کار خودش رفت...
چند روز بعد، به سردار خبر دادند آقایی با دسته‌گل آمده و می‌خواهد شما را ببیند. وقتی سردار به استقبال آمد، با همان فرمانده داعش مواجه شد.
مرد به زبان آمد: -به ما گفته بودند اگر ایرانی‌ها ناموس شما را ببینند، سر می‌برند و... اما من دیدم تو به زن حامله‌ام و خود من کمک کردی... حالا هم ۶۰۰۰ هزار نیروی در اختیار من و خودم، اسلحه را زمین گذاشته‌ایم و همه در خدمت شما هستیم.
[منبع: به نقل از سردار رفیعی فرمانده سپاه صاحب‌الامر]
{۰}

گپ و گفت

برای دخترش، دخترم، دخترانمان...

{۰}
🔹...دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه‌ مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشت‌زده بی‌پناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچه‌به‌سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می‌جنگم.

🔹عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی‌خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. دختر عزیزم شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی می‌کنید. چه کنم برای آن دختر بی‌پناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز... که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید. بگذارید بروم، بروم و بروم. چگونه می‌توانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا مانده‌ام.

🔹دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر نمی‌خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می‌ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر می‌کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی‌توانم اینگونه زندگی بکنم.
{۰}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ