وقت نظرکردن - بخش دوم

{۴}
»بخش اول
روز دوم تا شب صبر کرد و در خودش پیچید. وقت نماز مغرب رفت بیرون از خوابگاه. اولین مسجد تا آنجا ده‌دقیقه‌ای فاصله داشت. کف زمین لیز بود و مدام باید حواس و قوه‌اش را جمع می‌کرد که سر نخورد. بیست دقیقه بعد در مسجد بود. درراه، آب وضو روی صورتش از سرما قندیل بست. گمانش این بود ک محوطه‌ی داخلی مسجد گرم باشد. اشتباه کرده بود. سرما تا دم محراب ادامه داشت. دید که تنها یک بخاری در گوشه‌ای سوسو می‌زند: باقی‌شان را خادم خاموش کرده بود. رفت دم آن تا کمی گرم شود. نماز داشت شروع می‌شد. نتوانست زیاد بماند. اگر هم تنش به این گرما عادت می‌کرد، وقت رفتن تن‌لرزه می‌گرفت و سرما می‌خورد. نماز را خواند و نشست؛ اما مسجد برنامه‌ای نداشت و با پایان تعقیبات، جمع مسجدی‌ها پراکنده شدند. آمد بیرون. سر را بلند کرد رو به آسمان شب. از سرما صیقلی شده بود: پر بود از ستاره. ایستاد کنار مسجد و باز روبه‌قبله شد و سلام داد. بعد رفت طرف خوابگاه.
کنار در ورودی، یکی از آن سی جوان مانده در خوابگاه را دید. سلام کرد. جواب گرفت. از جوان پرسید جایی در شهر سراغ دارد که برنامه داشته باشد؟ اما او هم حیران بود و سرگردان. پس جوان را دعوت کرد به اتاقش. وقتی رسیدند به در اتاق که سه نفر دیگر را هم همراه خود کرده بود. برایشان چای دم کرد و در این فاصله کمی با آن‌ها درد دل کرد. آن دیگران هم از این‌که هیئتی را سراغ نداشتند برای رفتن، غصه‌دار بودند: ساکنین آن شهر آذری‌زبان بودند و این جوان‌ها هیچ‌کدام زبان آذری نمی‌دانستند.
چای دم کشید. برای آن چهار نفر در استکان و شیشه‌ی خالی مربا چای ریخت. گذاشت در سینی و آورد. از در اتاق که وارد شد، پیشنهاد داد یکی زیارت عاشورا بخواند. هرکدام گفتند صدای خواندن ندارند. او گفت: -صدا نمی‌خواهد. بی لحن و صوت هم می‌شود عاشورا خواند. پس چای را بینشان پخش کرد و اعلام کرد که خودش عاشورا می‌خواند. همه انگار منتظر بوده باشند، سریع رفتند و وضو گرفتند. چند جانماز و مهر آورد برای آن چهار نفر. در یک اتاق دو در سه، پنج دانشجو که تا قبلش هم را نمی‌شناختند؛ نشستند روبه‌قبله و یکی‌شان عاشورا خواند: عادی و بدون لحن و بی‌هیچ حاشیه‌ای. وقتی تمام شد، کسی از جایش پا نشد. یکی از آ‌ن‌ها گفت: -کاش مداح داشتیم و برایمان روضه می‌خواند. او گفت: -کسی اگر پلیر دارد بیاورد. یک مداحی پخش می‌کنیم و با آن سینه می‌زنیم. یکی از آن‌ها رفت و آورد: آن سال‌ها هنوز خبری از گوشی هوشمند و این وسایل نبود و داشتن پلیر، یک ثروت بزرگ بود.
چراغ‌ها را خاموش کردند و با صدای مداح سینه زدند. روز دوم تمام شد.
»بخش سوم

نظرها

{۴}
چقدر بی ریا بودن و چه جمع دوستداشتنی ای رو توصیف کردین ^_^

مشتاق خوندن ادامه داستانتون هستم.
موفقیات.
محبت داری :) اما هم‌چه تعریفی هم نیس ها.
محسن خطیبی فر؛ ۰۴ مهر ۹۶ ساعت: ۰۰:۴۰
راستی.. اگه امکانش هست تو هر پست، لینک پست قبل رو بذارین (داستان قبلش رو)
ممنون میشم.
هاه. بلی بلی. یادم نبود. ممنون. اصلاح می‌کنم.
محسن خطیبی فر؛ ۰۴ مهر ۹۶ ساعت: ۰۰:۵۵
مشتاق خواندن قسمت های بعدی هستم
لطف داری. ان‌شاالله ادامه خواهد داشت این داستان :) ممنون ک وقت گذاشتی.
محسن خطیبی فر؛ ۰۴ مهر ۹۶ ساعت: ۲۲:۵۴
خوبه ...منتظر ادامه داستان می مانیم ..
ممنون. خوش‌حال‌م از این‌که خوش‌تون اومده. ان‌شاالله ادامه خواهد داشت این داستان.
محسن خطیبی فر؛ ۰۵ مهر ۹۶ ساعت: ۱۴:۰۶

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ