شنبه
۱ مهر ۱۳۹۶
او کسی بود که در شهر بزرگ شده بود: از سرما چیزی جز یکی دو روز بوران و برف، آنهم از پشت پنجره اتاقش و وقت تکیهبر شوفاژ داغ؛ تجربه نکرده بود. پس نمیدانست که اگر سرما باشد و برق شهری ضعیف شود و نشود از بخاریبرقی استفاده کرد و اینهمه در کنار قطعی گاز باشد؛ چه باید کرد. اما او آن سال جایی دور از خانه بود و سرما از حد توان گذشته بود. برق شهری ضعیف بود و گاز را تقریباً قطع کرده بودند. اخبار میگفت که در استان همجوار، دمای هوا به چهل درجه زیر صفر رسیده و لوله انتقال گاز با افت فشار روبرو است. برای همین از رسانهها مدام به مردم توصیه میشد که کمتر گاز مصرف کنند تا افت فشار مانع رسیدن گاز به روستاها و شهرهای همسایه نشود. اما اینها توصیه بود و در عمل نمیشد مردم را از گرم کردن خانهها منع کرد و این شد که مدیریت استانی ناچار شهرها را یکییکی به حال تعطیل درآورد تا غیربومیها بروند شهرهای خودشان که مصرف کم شود و گاز برسد به استان کناری. دانشگاه جزء اولین جاهایی بود که تعطیلش کردند. اما او خواست که نرود و این شد که در خوابگاه پنجهزارنفری، تنها او ماند و چیزی در حدود سی جوان دیگر.
روز اول محرم همزمان شد با اولین روز تعطیلی شهر. او تصمیم گرفت برود نمازخانه برای نماز جماعت. تا که بعدش مبلّغ را ببیند و با او که از قم برای تبلیغ عازم شده بود، آشنا شود و یک دهه برنامهی عزاداری داشته باشند. اما وقتی رسید به در نمازخانه، دید که بسته است و از روحانی مبلّغ خبری نیست: شاید جایی در میان راه، وسیلهی مسافرتش در برفگیر کرده بود و نتوانسته بود برسد به مقصد. این شد که برگشت به اتاق و نماز را فرادی خواند و بعدش هم یک زیارت عاشورا و تمام. دمای اتاق فرقی با بیرون نداشت. چند پتو دورش گرفت و به خواب رفت. روز اول اینگونه گذشت.
نظرها
{۱}
هر روز، یک داستان؟
یک داستان ادامهدار است. اگر خدا توان دهد، چند بخش بعدی را هم مینویسم و منتشر میکنم اینجا. ممنون ک سر زدی.
محسن خطیبی فر؛ ۰۱ مهر ۹۶ ساعت: ۱۴:۱۸
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.