سه شنبه
۱۱ مهر ۱۳۹۶
»
بخش سومدانشجویان رشتههای پزشکی در خانههای یکشکل و در نزدیکی خوابگاه دانشگاه اسکان داشتند. او کسی را میشناخت که پرستاری میخواند و صدای خوبی هم داشت. شب سوم و بعد از پایان مراسم، یکی از دانشجوهایی را دید که با آقای پرستار دوستی نزدیکتری داشت و خبر داشت که در این تعطیلی او کجاست.
وقتی دانست او خانه مانده و مسافرت نرفته، خوشحال شد که برای هیئت؛ مداح زنده پیدا کرده است. همانجا و بیمعطلی به شماره همراهش زنگ زد. وقتی صدایش را از پشتگوشی شنید، احوالپرسی کوتاهی کرد و او را برای مداحی دعوت کرد: آقای پرستار، پذیرفت.
روز چهارم شد. چند دقیقه مانده به اذان ظهر، رفت سمت نمازخانه تا در را باز کند برای نماز جماعت. نمازخانه در کنار در ورودی اصلی خوابگاه قرار داشت. نزدیک که شد، روحانی مبلّغ را با یک چمدان مسافرتی؛ ایستاده کنار کیوسک نگهبانی دید. خیلی خوشحال شد. قدم تند کرد طرفش. بعد از سلام و خوشآمد، کلید اتاق مخصوص اقامت مبلّغها را از نگهبانی گرفت و با روحانی همراه شد. چمدان را در اتاق گذاشتند و برگشتند نمازخانه. بعد از نماز، روحانی برای ده نفر نمازگزار سخنرانی کوتاهی کرد و ذکر مصیبت حضرت رقیه خواند. پسازآن او ماند و روحانی تا برای شب چهارم برنامهریزی کنند.
وقت مغرب شد. یکی از نمازگزارها زودتر از بقیه رسیده بود نمازخانه. او سلامش کرد. آن دانشجو را دورادور میشناخت و میدانست صدای خوشی دارد. از او خواست که اذان بگوید. دانشجو هم قبول کرد و رفت پشت میکروفون. بعدازآن او پیچ بلندگوها را باز کرد و صدای اذان در محوطه پخش شد. بهاینترتیب آنها هم که از برنامه خبر نداشتند، خبر شدند که در نمازخانه خبری هست. دیگر نیاز به اعلان عمومی نبود: -تقریباً ۵۰ نفر برای اقامه نماز آمدند. بعدازآن، او بیمعطلی کسی را فرستاد تا برای روحانی صندلی بیاورد.
نزدیک بهجایی که سخنرانی داشت به روضه میرسید، مداح آمد. با او خوشوبش کرد و بعد رفت کنار صندلی نشست. روحانی میکروفون را داد دستش. با اشاره او، یکی چراغها را خاموش کرد؛ جز تک چراغی که نور سبزرنگی داشت و بالای سر مداح بود.
شب چهارم محرم بود. آقای پرستار شروع کرد از سختیهای کار پرستاری گفتن. گفت و گفت و گفت تا رسید به روایت تلاش حضرت زینب در مراقبت از کودکان و زنان کاروان اسرا. پرستاری بیحد مهربان را تصور کرد و سر آخر یک سؤال پرسید: چگونه این زن بهشدت دلسوز، با دستان خودش لباس رزم تن دو طفلش کرد و فرستادشان میدان رزم با عدو؛ درحالیکه میدانست بازگشتی در کار نیست؟
بیشتر آنها که برای نماز آمده بودند، پای سخنرانی و روضه و سینهزنی نشستند. شب چهارم تمام شد.
نظرها
{۱۱}
" گونه این زن بهشدت دلسوز، با دستان خودش لباس رزم تن دو طفلش کرد و فرستادشان میدان رزم با عدو؛ درحالیکه میدانست بازگشتی در کار نیست؟"<br>
از اون حرفایی که ادم غصهاش میگیره کسی کربلا رو با این طور چیزا توصیف کنه. اگه کربلا این چیزا باشه که من اصلاً اعتقادی بهش ندارم. دردهای مهیبتر از این دربارهی آدمهای خیلی معمولی دیدم و شنیدم که تازه شک دارم این زینبی که ذکرش رفت اصلاً خیالی ش هم بوده که بازگشتی در کار باشه یا نه. از بزرگی هدفش و از شدت اعتقادش.
درست است که بزرگی هدف و شدت اعتقاد، متناسب است با حرکت حضرت زینب. اما این آدم با حجم بالای عاطفه و احساس توانسته است در راه تحقق هدف گام بردارد. قطعاً نمیشود گفت: -مرگ فرزندان را نادیده گرفته برای رسیدن به هدف.من ب این رسیدهام ک روایت کربلا دستکم دارای دو لایه است. لایه اول مربوط است به شرح تواناییها و ضعفهای آدمی. تمامی روضههای احساسی در این زمینه جان میگیرند. اما لایهی دوم مربوط است ب انجام تکلیف ک بر دوش امام است و یارانی در این راه دارد. روضههای حماسی، مربوط ب این بخش از روایت کربلاست. هر دویش هم باید گفته شود. اصلاً عظمت کار امام حسین، هنگامی برای مخاطب هویدا میشود ک بداند یکی مانند خودش ک دارای احساس، عاطفه، ضعف جسم و وابستگیست؛ توانسته اینها را مانع در راه انجام وظیفه نبیند. فرق آدمهای معمولی با ایشان همین است ک دیگر آدمها، این مسائل مبتلابه را مانع راه میبینند و متوقف میشوند.
محسن خطیبی فر؛ ۱۱ مهر ۹۶ ساعت: ۱۲:۱۴
پس باید بگم زینب یکی مثل من نیست. چون در عمل من قوی ترم!
حرف اینه ک ما با ی شخصیت مواجهایم ک در عین قرارگیری در محدودیتها جسمی و روحی موجود برای تمام آدمها، میتونه استقامت کنه و راهش رو با صلابت ادامه بده. حالا ممکنه یکی مثلاً عاطفه نداشته باشه و ی هدفی رو دنبال کنه. خب این اگه براش انواع اتفاقها و حوادث هم پیش بیاد؛ عین خیالش نیست.
محسن خطیبی فر؛ ۱۱ مهر ۹۶ ساعت: ۱۴:۳۹
اگه میخوای دهنم بسته شه و از پاسخ بمانم الان باید ازم بخوای که: "پس شما پیگیر اون قسمت دوم باش."
ولی من دهنم بسته نمیشه و میگم نباید مردم رو گول زد با این حرفا. شعور مردم با اینکه کمه اما از گذشته کمی بیشتره که درک کنن نقل وای این پسرمه و اونی که صورتش خونی شده پسرعمومه و ای وای اینجا یه سر افتاده، حالا چیکار کنم نیست.
چرا جو میدی؟ حرف بزن، حرف بشنو. ضمناً؛ جواب قبلیم رو به نظر دومت بخون؛ بعد ادامه بده. الکی هم جو نده.
محسن خطیبی فر؛ ۱۱ مهر ۹۶ ساعت: ۱۴:۴۳
چرا عصبانی میشی؟
:))
من بیش از توانم حرف زدم. آدم اینجور حرفا نیستم. پس باشه، کلاً باشه!
الکی هم عصبانی نشو!
ای بابا ای بابا ای بابا.
محسن خطیبی فر؛ ۱۱ مهر ۹۶ ساعت: ۱۶:۱۴
مصداق درست یک انسان آتش به اختیار، این آقایی است که شما قصهاش را میگویید خلاق و مسئول و سر به زیر و بیادعا و چقدر کم داریم از اینها.
به به آقای حبیبیان. منت گذاشتین سر من: ممنونم :)
محسن خطیبی فر؛ ۱۱ مهر ۹۶ ساعت: ۱۶:۱۶
بزرگوارید برادر. ممنون از مطلب جذابتان.
ارادت. محبت داری آقا سید. خدا نگهدارت باشه.
محسن خطیبی فر؛ ۱۲ مهر ۹۶ ساعت: ۰۹:۳۳
:)
سلام :)
محسن خطیبی فر؛ ۱۹ مهر ۹۶ ساعت: ۱۴:۵۸
حضرت زینب واقعا قوی بود... کاش میشد ازش درس بگیریم...
برداشت من اینه ک ما با ی معدن پر از طلا (حضرت زینب) مواجهیم و تنها ابزاری ک برا استخراج دستمونه کلنگه (هیئات).
ممنون ک وقت گذاشتی و نوشتهام رو خوندی. موفق باشی.
محسن خطیبی فر؛ ۲۵ مهر ۹۶ ساعت: ۱۴:۲۲
انشالله حالتون خوب باشه
ممنون از محبتت؛ خوبم. ی کم اما درگیری دارم ک نمیرسم باقی داستان رو بنویسم و البته ک اینها بهونه اس :) اما خوبم و بزرگترین مشغولیتم زندگیه.الهی سالم باشی و سرحال. باز هم ممنون. خیلی خوشحالم کردی: -دستت درد نکنه. خیر ببینی.
محسن خطیبی فر؛ ۲۱ آبان ۹۶ ساعت: ۱۰:۵۴
سلام برادر. مدتی است که در وبلاگتان فعالیتی مشاهده نمیشود. گفتم حالی بپرسم و خبری بگیرم.
سلام آقا سید. ممنون محبت و احوالپرسی شما. به لطف حضرت حق خوبم. اتفاقاً اینجا نوشتههای اربعینی شما رو هم خوندهام و مشتاق بودم باقیش رو هم بخونم و حظ ببرم. اما اینکه بیفعالیتم؛ ب خاطر سرشلوغیمه. والا ک خیلی دوست داشتم حداقل قبل پایان صفر، این داستان رو تموم کنم و ب سرانجام برسونم. الهی عاقبت ب خیر شی ک با این پیامت دلم رو روشن کردی. خدا چراغ دلت رو روشن و پرسو نگه داره.
محسن خطیبی فر؛ ۲۹ آبان ۹۶ ساعت: ۲۳:۴۸
دیگه خیلی خبری ازت نیست برادرم، میترسم تو این شلوغی و بی در و پیکری روزگار شما هم رفته باشی جای دیگه قلم بزنی.
[آیکون مهربون]
سلامممنون محبتتم؛ شرمنده هم. راستش؛ خیلی دلم میخواد اینجا بیشتر باشم و بنویسم اما نمیرسم. چ کنم؟
پن:
صفر- جای دیگهای ندارم. قلم ب مزد هم نمیخوام باشم. سعیم اینه ک اگر فعالیت و تلاشی هم تو چنتهم داشتم، در راه رضای خدا و برای اصلاح امور؛ ب کارش بگیرم. البته اگه قبول کنه خودش.
یک- این مدته، البته من نوشتههات رو دنبال کردهم. خبر هم دارم ک دیگه تو باغک نمینویسی. اما راهی نبود ک ازت بپرسم کجا رفتهای و چ میکنی. حالا خودت تعریف میکنی؟
محسن خطیبی فر؛ ۲۰ بهمن ۹۶ ساعت: ۱۳:۲۴
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.