پنجشنبه
۱۳۹۱/۰۹/۰۹
محل نماز جمعه قم دیگر در صحن امام خمینی، مجاور حرم است. تا دو سال پیش مصلای قم خارج از حرم بود. پس از ساخت صحن امام و منتقل کردن مراسم نماز جمعه دیگر کاری در ساختمان مصلی صورت نمیگرفت و بیاستفاده مانده بود. نمیدانم کارگاه ساخت ضریح امام حسین در کجا بنا شده بود. اما در روزهای رونمایی از طراحی جناب فرشچیان و حضور مردم گرد ضریح جدید درهای مصلا باز شد و شلوغی روزهای دورش برگشت. در رفت و آمد زیاد این مدت به قم یک بار هم نگفتم: بروم و ضریح را ببینم.
دیشب با مترو خط یک تا ترمینال آمدم؛ بعد مدتها. برای همین ساعتی را انتخاب کردم که شلوغی نباشد و راحت که نه اما بی هجوم آدمها تا ایستگاه ترمینال جنوب برسم: -نشد. در ایستگاه هفت تیر 4 قطار آمد و من نتوانستم سوار شوم. قطار پنجمی زورچپان کنار در جا گرفتم. به ایستگاه بعدی نرسیده صدای مبهم صلوات بلند شد. خبر شدم که از حضور بیش از پیشبینی مردم برای دیدن ضریح جدید برنامهی متولیان بههمریخته و بازدید یک روزه از آن در حرم امام خمینی کش آمده و به روز دوم و سوم رسیده است. برخلاف همیشه نزدیک ایستگاه ترمینال جنوب کمتر کسی هجوم برد طرف در بستهی واگن: باقی سر جایشان ایستاده بودند. پا سست نکردم تا با قطار بروم حرم امام. گفتم: -نمیآیم تا ضریح را برسانند کربلا و نصبش کنند. گرو کشی میکنم و داغ دیدن ضریح جدیدت را پیش خودم نگه میدارم. گرچه سخت؛ اما میمانم تا بخوانیام. تا بگویی بیا زائر حسین. بیا کربلا.
گپ و گفت
جمعه
۱۳۹۱/۰۶/۰۳
سه نفره نشسته بودند روی دو تا صندلی. من بهشان جایم را دادم و ایستادم. واگن مترو خلوت نبود. کنار مردی خودم را به زور جا کردم. وقتی بلند شدم نرفت عقب یا از جلو صندلی کنار نرفت تا من همان جا سرپا بایستم. کمی با سینه هل دادم برود عقب. نیم چرخ زد بنشیند روی صندلی. اما به دخترها گفته بودم که میایستم تا راحت باشند. آنها فرز جابهجا شدند و خندهشان بلند شد. مرد را از نیمرخ دیدم. حواسش به دخترها بود. ناراحت و درهم از اینکه جایش را گرفتهاند. من زل زدم به شیشهی روبرو و بیحواس از دخترها شدم.
سه خواهر کلاس سومْ/ چهارمْ دبستانیِ شلوغ. هیچکدام مثل هم نبودند. انگار که نقششان را از پیش معلوم کردهاند. بی هیچ گلایهای پذیرفته بودند که یکی حواسش به دو تای دیگر باشد. آن دیگری با عروسکها مامان بازی کند. سومی هم یکجا بد نشود و مدام اولی را حرص دهد. اینکه میگویم نقششان معلوم بود را از سلیقهی لباس پوشیدن هم میشد فهمید. که رنگارنگ بود لباسشان و هر کدام طوری. این اولین بار نبود که سه بچهی همزمان تولدْ مثل هم نبودند. اما اینها زود نقش گرفته بودند. وقت بیرون رفتن از مترو آن که باید حواسش بود، اخم داشت و با مشت میزد به پای خواهر سر به هوا. نگاهش را هم انداخته بود روی آقایی که جایش را گرفته بودند. خواهر سومی ریسه میرفت و صورتش سرخ بود از خنده.
گپ و گفت
جمعه
۱۳۹۱/۰۳/۱۹
باز یک روز داغ. امروز اتوبوسهای دو خط از BRT های تهران را برای رسیدن به خانه انتخاب کردم. اولین راه بین خانه و کار، ترافیک و شلوغی کمتری داشت و فاصله را نزدیک میکرد. توی این راه بعد از مدتی قیافهی آدمهای هم مسیرم را از بربودم؛ و میتوانستم حدسهای زیادی از دخل -و- خرج و شیوهی زندگیشان بزنم. تقریباً همه مثل هم بودند. تا جایی که وهم کردم همهی مردم شهرم این گونهاند.
یادم است چیزی حدود یک ماه با کارگری بنا هم مسیر بودم؛ از جنوب تهران تا میانهی شهر. هر دو هم در یک ایستگاه از قطار پیاده میشدیم. او هرروز حرف و ادایی داشت تا خودش را بین مسافرها آدمی شوخ جا بزند. یک مدت کوتاه از این همسفری گذشت و حرفهایش برایم تکراری شد. شاید برای خیلیهای دیگر هم. اما او ادامه میداد و هرروز صبح درست مثل یک برنامهی زندهی رادیویی اجرا میرفت. راهم را عوض کردم. گرچه راههای دیگر یا دور بودند یا ترافیک صبح و عصرشان خستهکنندهتر بود. اما میارزید که کمی صبحها زود بیدار شوم و عصر در مسیر برگشت به خانه در تاکسی و اتوبوس و یا شاید مترو چرت بزنم.
دومین اتوبوسی که سوار شدم پر از صندلی خالی بود. اما مردم همه ایستاده بودند. زانویم درد میکرد و نا هم نداشتم بایستم. روی یکیشان نشستم. حرارت داغ موتور اتوبوس و تابش نور مستقیم آفتاب عرقم را درآورد. انگار که پیش آتش پر شعلهای ایستاده باشم، صورتم میسوخت. نتوانستم بین صندلیهای خالی جای بهتری پیدا کنم؛ تحمل کردم. جایی بین راه یک صندلی خالی شد که رویاش نور آفتاب نبود و از موتور اتوبوس دور. جابهجا شدم و رویاش جاگیر. کنارم مردی نشسته بود که دستوپایش تقریباً فلج بود. میگفت شغل مردان آبادیشان گچ کاری است. اما چارهای نداشته جز اینکه درس بخواند و بشود ملای روستایشان. گو اینکه خانوادهی مادریاش سواد قرآنی داشتهاند و به طایفهی آخوندها مشهور. از پسرهایش گفت که درس را رها کردهاند و رفتهاند به پیشهی آبا اجدادیشان.
درراه جایی راننده راهش را عوض کرد و از محل همیشگی عبور نکرد. نمیدانست چرا. محل همیشگی را نشانش دادم. گفتم دارند زمین نزدیک هر ایستگاه را سفت میکنند. که آسفالت شل هر تابستان، با ترمز راننده اتوبوسها لوله نشود؛ که دارند با این کار برای زمین ستون فقرات میگذارند. درآمد گفت: اگر برآمدگی آسفالت نباشد اتوبوس اینقدر بالا و پایین نمیشود. اینطور ستون فقرات مسافرها سالم میماند.
گپ و گفت