حاج مرتضی

{۲}
حیفم می‌آید این نوشته‌ها را این‌جا بگذارم. نه البته که خودم را دست بالا بگیرم و تف نثار این‌جا کنم؛ نه. اما دلم برای آن ششصد صفحه رمان که نوشته‌ام می‌سوزد. که چند سال است دل دل می‌کنم برای انتشارش و نمی‌توانم. نمی‌توانم و دلم سنگ نشده است برای انتشارش. انگار می‌کنم ناتوان است و باید تا تاتی کردن پیشش بمانم و وجودش را به رخ کسی نکشانم. اما حیف که زمانش نمی‌رسد. حالا اما قطعه‌ای را از حفظ می‌نویسم از آن ششصد صفحه. گرچه آن نیست که در رمان آمده؛ و نه حتی به قوت آن. اما این همه مقدمه گفتم که بگویم: شاید این خطوط را در آینده‌ای نه چندان دور در کتابی دیدید و برایتان آشنا آمد انشا الله.
من آقا مجتبی را نمی‌شناسم. هنوز هم. فقط دلم برای کسی تنگ شده است که مرگ جانش را گرفته است و جسدش را برای جسم بیمار ما تنها گذاشته است. تو می‌گویی مرگ در نقش آدمی؟ من می‌گویم تو از عزرائیل چیزی شنیده‌ای؛ همان. بگذریم. می‌گفتم که من آقای مجتبی تهرانی را نمی‌شناسم. تو را نمی‌دانم. من با آقا مرتضی دوست بودم. تقریباً در حدود سال‌هایی که بیش‌تر هم را می‌دیدیم و حالا از آن سال‌ها خیلی گذشته است. آن سال‌ها من تازه بالغ با او همراه بودم. صبح‌ها ساعت شش می‌رفتم تا میدان اول شهرک. هوای پاییز و زمستان سرد بود و روشنایی آسمان کم و حتی تاریک. او با یک پیکان من را سوار می‌کرد و تا آخر راه که میدان هفت تیر بود، همراهی‌اش می‌کردم. او کم حرف می‌زد. ظهرها در مسجد نزدیک میدان منبر می‌رفت و من پانزده ساله مستمع حرف‌های او. او همیشه از کسی می‌گفت که دور افتاده است از رحمت خدا. از کسی که در ته چاه ویل گیر کرده است و اسمش ابلیس است: -قوت قلب من تازه بالغ. که قدرت بگیرم و خودم را بالا بکشم. از ته چاه؛ از ته این دنیا؛ از ته خامی به پختگی روزهای بزرگی. او برایم در راه حرف نمی‌زد. گاهی تنها جکی می‌گفت؛ خاطره‌ای کوتاه هم گاهی. در مسجد هم زیاد حرف نمی‌زد. بعد از منبر و وقتی کسی پیشش نبود: می‌رفتم و باز حرف بود و بیش‌تر اما سکوت. تا جایی که من سن –و- سال را می‌گذاشتم کنار و مثل دوست هم‌سن از او سؤال می‌پرسیدم. گذشت و حرف حرف حرف آمد تا سکوت حاج مرتضی شکست. او ما را تنها گذاشت و بازگشت به پایین شهر. تا وقتی در محله‌ی ما بود، چیزی از حاج مجتبی نشنیده بودم. وقتی از پیش ما رفت دانستم برادری دارد به نام. حالا آن برادر فوت کرده است. من حاج مرتضا را بین عکس‌ها و خاطره‌های خود می‌جویم. برادر حاج مجتبی را. نمی‌دانم فردا که می‌روم تشیع جنازه: -هست یا او را در شلوغی مردم پیدا نمی‌کنم. ای کاش پیدایش کنم، بهش مرگ برادر را تسلیت بگویم و خاطره‌ی سال‌های دور را زنده کنم.
{۲}

گپ و گفت

محمد رفت

{۶}
انگار محمد هم رفته است از این دنیا. آمدم این‌جا بروم روی پیج محسن ر. خبرش را بگذارم، نتوانستم. دیدم بچه ببری را بغل گرفته است و دارد رو به من می‌خندد. این عکس محسن است در حدود سی و چهار سالگی. آن وقت که او بیست و چهار سال داشت ما شانزده ساله بودیم. او ریش می‌گذاشت. ما ریش نداشتیم. آن‌هایی که کمی داشتند، وز وزی بود. ریش‌های من می‌چرخید و می‌چرخید و می‌شد مجمع‌الجزایر گولاک به قول فیلم نان، عشق، موتور هزار. اما محمد بور بود. ریشش هم مرتب. از ما بزرگ‌تر نبود. اما با هم نبودیم خیلی.
محمد را سال‌ها بعد در شهرک دیدم. داشت می‌رفت آموزشگاه رانندگی. آن موقع بیست سال داشتیم و دو سالی بود که گواهینامه گرفته بودم. او تازه داشت می‌رفت رانندگی یاد بگیرد. مرا دعوت کرد همراهی‌اش کنم. حیا داشت. با آنکه تخس بود و شر. رد نکردم. رفتیم و من در عقب پیکان نشستم. او اشتباه زیاد داشت. آرام و از پشت سر کمکش می‌کردم. چون جلسه‌ی آخرش بود و اگر رد می‌شد، باید دو جلسه‌ی دیگر هم آموزشی می‌گذراند. من تا آن موقع یک ماشین چپ کرده بودم و آنقدر دستم راه افتاده بود که پدر کنارم می‌نشست، گرچه نه با خیال راحت. گذشت و من دیگر محمد را ندیدم. هیچ کدام از بچه‌ها را. هر کدامشان را هم هر از گاهی در یک گوشه‌ی این شهر می‌بینم و آن‌ها من را نمی‌شناسند. چون دیگر ریشم چرخ نمی‌خورد و دیگر نمی‌خندم بیش از حد. آنقدر عبوسم که خودم هم گاهی در جلوی آیینه خود را باز نمی‌شناسم؛ و یادم می‌رود که بودم. حالا مصطفی زنگ زده و من جوابش را نداده‌ام. امروز خبر مرگ محمد را پیامک زده. بی هیچ مقدمه‌ای. درست همان‌طور که خبر رفتن پدرش را گفت. اما هنوز نمی‌دانم خبر را به محسن بگویم یا نه. این‌طور که دارد آدم را نگاه می‌کند، نمی‌توانم بهش بگویم محمد رفت. آخر محمد و محسن مراوده داشتند با هم. اصلاً شاید تا الآن محسن دانسته که او برای همیشه رفته است. اما وقت نکرده بیاید و این‌جا عکسش را عوض کند. تازه اگر عکسش را هم عوض می‌کرد و یک عکس ناشاد می‌گذاشت این‌جا، باز رنگ مویش سیاه بود. حالا که حتی ریش هم نمی‌گذارد و از ما جوان تر است. دوست دارم خبر را این‌طور بهش بگویم: آقا محسن! سال‌ها گذشت. تو از پیش ما رفتی و راه جدا کردی. ما ماندیم. بابای حاجی رفت. بابای آ سد محمد هم؛ و این آخری‌ها بابای مصطفی که هر پنج شنبه بی‌دلیل یادش می‌افتم. موهای مصطفی ریخت. جواد پیر شد. آن یکی که اسمش را نمی‌آورم کراکی شد. مهدی د. شد حاج مهدی و دیگر با ما نیست؛ و برای خودش دور –و- بری دارد. علی ط. را هم که ندیدی تا بهت بگویم چه حالی دارد. چ. هم که در مسیر هر روزه‌ی پیچ شمرون به نا کجا دود می‌خورد و با اعوان انصارش وقت می‌گذراند. باقی هم به ...ام؛ و من آقا محسن! پیر می‌شوم در تنهایی و با یک پیامک خبر مرگ دوستانم را می‌گیرم. خبر مرگ محمد ب. را. بله داداش؛ محمد هم رفت.
{۶}

گپ و گفت

پل چوبی

{۲}

هوا تاریک است. از غروب ساعت‌ها گذشته است. در راه بازگشت از قرار تماشای فیلم هستیم. انجام چند کار برنامه‌ی سینما رفتنمان را عقب انداخت. پانزده دقیقه دیر رسیدیم و فیلم از دستمان رفت: جلوی سینما پارک ممنوع بود. با این حال ماشین را هم‌آن‌جا نگه داشتم و پیاده شدم. به دو تا جلوی در شیشه‌ای سینما آمدم. اما بسته بود. منتظر ایستادم تا کنار برود. حتا این طرف – آن طرف رفتم. ولی در باز نشد. کسی هم پشت گیشه نبود. آمدم و سوار بر ماشین شدم.
چند بار خیابان‌ها را بالا و پایین می‌رویم بی‌هدف. جایی از گذرمان یک مغازه می‌بینیم. مشتری آخر شبی می‌شویم. خرید می‌کنیم. حوالی میدان انقلاب‌ایم. راه می‌برم به آبْ کرج. چهره‌ی این موقع شبش را دوست دارم. ریخت روزهای شلوغش را هم: -از وقتی بانکِ دریافت حقوق ماهانه‌ام عوض شده، گذرم بیش‌تر می‌افتد به این حوالی. پشت چراغ قرمز تقاطع‌ها خودمان هستیم و خودمان. می‌رویم دم یک طلافروشی. هنوز فروشنده‌ها توی مغازه‌اند. ما ایستاده‌ایم نگاه کردن پشت ویترین. یکی از آن‌ها دارد سینی‌ها طلا و جواهر را از ویترین برمی‌دارد. شیشه‌های مغازه را با سیم فولادی محصور کرده‌اند. ما از پشت لوزی بین سیم‌ها انگشترها و گردنبندهای طلا را می‌بینیم. حواس من پیش فروشنده‌ها هم هست که می‌پاییدند نگاهمان را: آن موقع شب طالبش نیستند. خسته می‌شوم. می‌رویم. باز توی آبْ کرج هستیم. همان‌طور خیابان‌ها را بالا پایین می‌کنیم. پشت تقاطع‌ها خودمانیم و خودمان. شهر خلوت است و هول‌آور از آن هوای تاریک و چراغ‌های خاموش. به میدانی نزدیک می‌شویم. یک مغازه مانتو فروشی باز است. می‌رویم تو. بی سلام و مقدمه یکی را از رگال درمی‌آوریم. نگاه می‌کنیم. پسند نمی‌کنیم. می‌گذاریم جایش. وقت بیرون آمدن مغازه‌دار را می‌بینم و تشکر می‌کنم. می‌خندد و دست تکان می‌دهد. سر میدان مسافر سوار می‌کنم؛ تا تقاطع بعدی. آن‌جا هم یکی دیگر سوار می‌شود و اولی پیاده. تا نزدیکی‌های پل چوبی یکی دیگر هم سوار می‌شود. روی پل چوبی هستیم. راننده‌ها از روبه‌رو با سرعت و عجله می‌آیند. این جای شهر شلوغ است و ما هنوز خمار خلوتی آب کرج هستیم. شیشه را می‌دهم پایین. تاکسی کناری راه نمی‌دهد بگذریم. سپر به سپر می‌رویم بالا. پدال گاز را بیش‌تر فشار می‌دهم. کمی سر ماشین را می‌گیرم طرفش بلکه راه بدهد: نمی‌شود گذشت. یکی از روبه‌رو با نور بالا نزدیک می‌شود. می‌ترسم. ولی پا را از روی پدال برنمی‌دارم. لحظه‌ای نمی‌شود که صدای خرد شدن شیشه‌ی آینه را می‌شنوم و بعد؛ صورتم هدف برخورد تکه تکه‌شان است. یکیشان می‌خورد پایین چشم چپم. خون از زیر پوست می‌دود توی صورتم و پوستم داغ می‌شود. نمی‌ایستم. راهم را ادامه می‌دهم و آهسته آیینه‌ها را از دور و برم جمع می‌کنم. یکیشان رفته است روی صندلی‌ام. از حضورش؛ سوزش در رانم حس می‌کنم. با یک دست دنبال خرده شیشه می‌گردم. دستم به تیزی‌اش می‌گیرد. تکه‌ای کوچک است. مرد چند بار از پشت سر گفته است: -خدا رحم کرد. به تقاطع می‌رسیم. می‌ایستم و تمام آیینه‌ها را یک‌جا می‌کنم. شب تاریک است و مهتاب در آسمان نیست. هولِ شلوغی ماشین‌های روی پل چوبی در تنم مانده است.

{۲}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ