ستون فقرات

{۱}
باز یک روز داغ. امروز اتوبوس‌های دو خط از BRT های تهران را برای رسیدن به خانه انتخاب کردم. اولین راه بین خانه و کار، ترافیک و شلوغی کم‌تری داشت و فاصله را نزدیک می‌کرد. توی این راه بعد از مدتی قیافه‌ی آدم‌های هم مسیرم را از بربودم؛ و می‌توانستم حدس‌های زیادی از دخل -و- خرج و شیوه‌ی زندگی‌شان بزنم. تقریباً همه مثل هم بودند. تا جایی که وهم کردم همه‌ی مردم شهرم این گونه‌اند.
یادم است چیزی حدود یک ماه با کارگری بنا هم مسیر بودم؛ از جنوب تهران تا میانه‌ی شهر. هر دو هم در یک ایستگاه از قطار پیاده می‌شدیم. او هرروز حرف و ادایی داشت تا خودش را بین مسافرها آدمی شوخ جا بزند. یک مدت کوتاه از این هم‌سفری گذشت و حرف‌هایش برایم تکراری شد. شاید برای خیلی‌های دیگر هم. اما او ادامه می‌داد و هرروز صبح درست مثل یک برنامه‌ی زنده‌ی رادیویی اجرا می‌رفت. راهم را عوض کردم. گرچه راه‌های دیگر یا دور بودند یا ترافیک صبح و عصرشان خسته‌کننده‌تر بود. اما می‌ارزید که کمی صبح‌ها زود بیدار شوم و عصر در مسیر برگشت به خانه در تاکسی و اتوبوس و یا شاید مترو چرت بزنم.
دومین اتوبوسی که سوار شدم پر از صندلی خالی بود. اما مردم همه ایستاده بودند. زانویم درد می‌کرد و نا هم نداشتم بایستم. روی یکی‌شان نشستم. حرارت داغ موتور اتوبوس و تابش نور مستقیم آفتاب عرقم را درآورد. انگار که پیش آتش پر شعله‌ای ایستاده باشم، صورتم می‌سوخت. نتوانستم بین صندلی‌های خالی جای بهتری پیدا کنم؛ تحمل کردم. جایی بین راه یک صندلی خالی شد که روی‌اش نور آفتاب نبود و از موتور اتوبوس دور. جابه‌جا شدم و روی‌اش جاگیر. کنارم مردی نشسته بود که دست‌وپایش تقریباً فلج بود. می‌گفت شغل مردان آبادی‌شان گچ کاری است. اما چاره‌ای نداشته جز اینکه درس بخواند و بشود ملای روستایشان. گو اینکه خانواده‌ی مادری‌اش سواد قرآنی داشته‌اند و به طایفه‌ی آخوندها مشهور. از پسرهایش گفت که درس را رها کرده‌اند و رفته‌اند به پیشه‌ی آبا اجدادی‌شان.
درراه جایی راننده راهش را عوض کرد و از محل همیشگی عبور نکرد. نمی‌دانست چرا. محل همیشگی را نشانش دادم. گفتم دارند زمین نزدیک هر ایستگاه را سفت می‌کنند. که آسفالت شل هر تابستان، با ترمز راننده اتوبوس‌ها لوله نشود؛ که دارند با این کار برای زمین ستون فقرات می‌گذارند. درآمد گفت: اگر برآمدگی آسفالت نباشد اتوبوس این‌قدر بالا و پایین نمی‌شود. این‌طور ستون فقرات مسافرها سالم می‌ماند.

نظرها

{۱}
سلام،
چه ایده ی جالبی برای نوشتن دارید.
موفق باشید :)
ممنونت‌ام :)؛ سلامت باشی. حالا این ایده چه‌قدر درست از آب دراومده؟
محسن خطیبی فر؛ ۱۹ خرداد ۹۱ ساعت: ۰۱:۳۱

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ