سه تا؛ نه یک جور

{۱}
سه نفره نشسته بودند روی دو تا صندلی. من بهشان جایم را دادم و ایستادم. واگن مترو خلوت نبود. کنار مردی خودم را به زور جا کردم. وقتی بلند شدم نرفت عقب یا از جلو صندلی کنار نرفت تا من همان جا سرپا بایستم. کمی با سینه هل دادم برود عقب. نیم چرخ زد بنشیند روی صندلی. اما به دخترها گفته بودم که می‌ایستم تا راحت باشند. آن‌ها فرز جابه‌جا شدند و خنده‌شان بلند شد. مرد را از نیم‌رخ دیدم. حواسش به دخترها بود. ناراحت و درهم از اینکه جایش را گرفته‌اند. من زل زدم به شیشه‌ی روبرو و بی‌حواس از دخترها شدم.
سه خواهر کلاس سومْ/ چهارمْ دبستانیِ شلوغ. هیچ‌کدام مثل هم نبودند. انگار که نقششان را از پیش معلوم کرده‌اند. بی هیچ گلایه‌ای پذیرفته بودند که یکی حواسش به دو تای دیگر باشد. آن دیگری با عروسک‌ها مامان بازی کند. سومی هم یک‌جا بد نشود و مدام اولی را حرص دهد. اینکه می‌گویم نقششان معلوم بود را از سلیقه‌ی لباس پوشیدن هم می‌شد فهمید. که رنگارنگ بود لباسشان و هر کدام طوری. این اولین بار نبود که سه بچه‌ی هم‌زمان تولدْ مثل هم نبودند. اما این‌ها زود نقش گرفته بودند. وقت بیرون رفتن از مترو آن که باید حواسش بود، اخم داشت و با مشت می‌زد به پای خواهر سر به هوا. نگاهش را هم انداخته بود روی آقایی که جایش را گرفته بودند. خواهر سومی ریسه می‌رفت و صورتش سرخ بود از خنده.

نظرها

{۱}
این مترو هم حکایاتی داره!
راستی، تو راننده ی اتوبانی یا مسافر همیشگی مترو؟!! :)

فرشاد سلیمانی؛ ۲۳ آذر ۹۱ ساعت: ۲۰:۰۱
در این‌باره که به عهدم در نوشتن از «راندن در اتوبان» پای‌بند نه‌بوده‌ام؛ کوتاه حرف زده‌ام. در پست‌های قبل دنبال‌اش بگرد برادر. و این‌که من اه مسافر همیشه‌ی مترو؛ پا روی پدال هم می‌گذارم و در اتوبان و جاده و خیابان ویراج هم می‌دهم. شما ایرادش را بگو؛ ما به سر؛ اطاعت اصلاح می‌کنیم.
محسن خطیبی فر؛ ۲۳ آذر ۹۱ ساعت: ۲۰:۰۱

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ