جمعه
۱۳۹۵/۰۳/۰۷
شش یا هفت سال عمر داشتم. رفته بودم استخر. تا آن روز بارها برای شنا رفته بودم به استخری. همه آنها یک گودال آبیرنگ پر از آب بودند که من میتوانستم تا زیر گلو در آنها بایستم. اما اینیکی با تمام آنها یک فرق بزرگ داشت. عمق آن طوری بود که نمیتوانستم پای خود را به کف برسانم. این چیزی بود که در بدو ورود یکی به من گفته بود. آن روزها شنا کردن بلد نبودم. اما دیدم میلهای دورتادور دیواره کار گذاشتهاند. پس رفتم در آب و آن را گرفتم. وجببهوجب در کناره جلو میرفتم تا دیواره استخر را دور بزنم. هراس داشتم میله را ولکنم. میدانستم که نمیتوانم خود را روی آب نگهدارم. لحظهای دیدم پشت پایم بهشدت درد گرفت. انگار کسی بخواهد نیشگون بزرگی از پایم بگیرد. طوری شد که از شدت درد میله را ول کردم و رفتم زیر آب. حالا علاوه از درد داشتم خفه هم میشدم. چشمهایم را در زیر آب باز کردم تا ببینم چه چیز دارد پایم را میکند. چیزی نبود. دیگر نتوانستم زیر آب باشم. آمدم بالا و بهزور دوباره میله را گرفتم. پشت پایم داشت میسوخت. تنها کاری که به فکرم رسید جمعکردن تمام زورم در پای درگیرم بود. طوری که به هر زحمتی بود آن را در آب به سمت جلو پرت کردم. پایم رها شد. از درد و درماندگی گریهام گرفت. اما میخواستم بدانم چه چیز پایم را داشت میمکید. به هر زوری بود رفتم زیر آب. دیدم در دیواره حفرهای است بهاندازه یک دهان باز. آب ازآنجا مکیده میشد. معما حلشده بود. اما از شدت درد دیگر نمیتوانستم در آب بمانم. با یکفاصله از دیواره دستم را به میله گرفتم و خودم را به پلهٔ استخر رساندم. آمدم بیرون. پشت پایم را دیدم. سرخ و کبود بود. تا دو هفته بعدازآن بهاندازهٔ یک دهان باز کبودی روی تنم بود.
این چند روز این خاطره باز یاد من آمده است. خاطرهای که جز درد برای من عایدی نداشته است. اما ماجرا از چه قرار است؟ در نزدیکی من دختری ۵ ساله به درون استخر پارکی افتاده است. حفرهٔ مکنده استخر او را بلعیده و چرخدندههای پمپ جسدش را مثله کرده است. از شب اتفاق تا الآن چند نفر موضعگیریهای تندی داشتهاند و کف خواستهشان برکناری شهردار منطقه و ناحیه است. اما آنچه تاکنون قطعی شده برکناری پیمانکار فضای سبز ناحیه و شهردار ناحیه است. اما سؤال این است که این برکناری و عزل و تعقیب تا کجا ادامه خواهد یافت؟ و چرا اصلاً پس از روی دادن چنین حادثهای است که یاد ایرادهای کار میافتیم؟ آن سیاهچاله تا آن روز کجا بوده است؟ و اینکه درپوش مشبک فلزی چه اندازه قیمت داشته است که از زیر بار هزینه کرد آن دررفتهاند؟ و اصلاً آیا ممکن است دریچه در روز حادثه غیب شده باشد تا زمینه حادثه فراهم شود؟
مرتبط:
لینک زیر ارجاع به صفحهای است از خبرگزاری فارس که در فاصله چندساعته از انتشار، توسط خبرگزاری محوشده است. در این مصاحبه-خبر، عضو شورای شهر به چیزی کمتر از عزل شهردار منطقه قناعت ندارد:
http://bit.ly/1XWrlBDگپ و گفت
جمعه
۱۳۹۴/۱۱/۲۳
یکچیزی مال توست. شاید حتی دوستش نداشته باشی. اما برای توست. حالا این را از تو میگیرند. تلاش میکنی و صاحب یکچیز دیگر میشوی. اینیکی را هم از تو میگیرند. و همینطور یکی دیگر و یکی دیگر و... بعد این داشتن و از دست رفتنها چه حالی داری؟ فهمی تازه در تو شکل میگیرد: حتم داری اینکه اکنون دست تو است؛ روزی از بین میرود. بعد تو میمانی دستخالی. تا کی شود که تلاش کنی و چیز دیگری را به دست آری. به این فهم که میرسی؛ دیگر میدانی که صاحب چیزی نیستی. و اگر چیزی را اختیار کردی؛ دیری نمیگذرد که دیگر برای تو نباشد. پس به هر چه چنگ میزنی؛ تا مدتی داریاش و بعد نداریاش. از آن به بعد است که حس دل نبستن به داشتهها و اموالت میآید. اگر تا قبل آدم خاطره بازی بودی و در رثای نابودی داشتهها روضه میخواندی؛ بدل به کسی میشوی که تنها فراموش میکند. و آنچه را در اختیار دارد/ خواهد داشت را از دل خود دور میکند و تنها در دستش نگه میدارد. تا روزی که آن چیز را هم دیگر نداشته باشد. و باز تلاش کند که چیز دیگری داشته باشد. اما غصه این نیست که آدمی دلبستگیاش را از داشتهها بردارد و داشتهها را از مشام دلش دورنگه دارد. غصه آن روزی است که آدمی منصرف شود از تلاش برای به دست آوردن داشتهای لازم. شاید آن روز؛ هنگام مرگ آدمی باشد.
گپ و گفت
جمعه
۱۳۹۴/۱۱/۲۳
بگذارید ازاینجا شروع کنم که من در اتوبوس بودم. شب بود و گمان میکنم آخرین سرویس خط را سوار بودم. پیرمرد راننده آهسته میراند. بوی سیگار را شنیدم. یکی از این ارزان قیمتهای بدبو. انتظارش را نداشتم: گفتم لابد یکی از مسافرها دارد سیگار دود میکند. با چشم گشتم بینشان. کسی نبود. از آینهجلوی اتوبوس راننده را دیدم. تقریباً خم شده بود روی فرمان و معلوم نبود چیزی دستش باشد. بوی سیگار بدی بود. از ردیف اول جوانی از صندلی بلند شد. رفت دم دست راننده و شروع کرد حرف زدن. نمیشنیدم چه میگوید. تا از یک جایی به بعد صدایش را بیشتر کرد. دیدم دارد اعتراض میکند که اینجا جای سیگار کشیدن نیست. راننده گفت اتوبوس خودم است. مسافر ادامه داد و گفت: -اگر پنجره را باز کنی دود از اتاقک بیرون میرود؛ اما این را هم نمیفهمی. این جمله آخر را نزدیک پیاده شدن گفت. پیرمرد خیره شد به جوان. از ایستگاه که راه افتاد، دیدم که بیشتر روی فرمان خم شد. مسیر حرکت اتوبوس از خط ویژه بود و سراشیب. مرز بین خط و خیابان با جدول سیمانی معلوم بود. بعد از تقاطع این مرز کمی باریک میشد. پیرمرد را دیدم که هیکلش را بیشتر انداخت روی فرمان و چهرهاش در هم شد. خم ابروها و چین پیشانی و تنگی چشمانش هرلحظه بیشتر میشد. یک آن از بین چشمانش دید که راه تنگ است. اما دیر بود. سپر ماشین به جدول خورد و برق اتوبوس قطع شد. بهزور میله را نگه داشتم. اما باز تا چند قدم کشیده شدم. پیرمرد تا یک دقیقه دودستش را گذاشت روی سر. بالاخره دستهایش را دیدم. سیگار از دستش افتاده بود انگار.
گپ و گفت