جایی نو

{۰}
یک روزگاری خانه‌ها بر پهنه دشت پراکنده بودند. زمین قیمتی نداشت و همه در پهنهٔ وسیعش جا می‌شدند. نیازهایشان هم البته یکسر ساده بود و برآورندش آسان. این بود که هر جای دشت می‌بودی برای سکنی کردن چندان تفاوتی نمی‌کرد و توشه‌ات را برمی‌گرفتی. تا جایی که دستت به آب می‌رسید آبادی بود و زندگی. امروز به مرحمت آب‌لوله‌کشی فرق چندانی بین بالا و پایین دشت نیست. اما مراکز خدماتی این‌قدر که در رقابت بین خودشان و بعد با مردم از هم سبقت‌گرفته‌اند که دیگر هر جا مثل هم نیست. و در این رقابت اول چیزی که ارزش گرفته، زمین است. پس مردمان بناهای یک طبقه را خراب کرده، و حال؛ ساکن آسمان‌اند. پس هر که در خانه‌ای نوساز و آپارتمانی ساکن شد؛ اولین مالک تکیه‌ای از آسمان است. جایی از دنیا که از ابتدای پیدایش، هیچ انسانی و حتی هیچ موجودی در آن نزیسته است. چه جای غریبی باید باشد همچه مکانی برای زندگی.
{۰}

گپ و گفت

مرگ آگاهی شاید

{۱}
از اول این‌همه حس و حال بد ناشی از نگرانی نداشت. کم‌کم اتفاق‌های بد را برایش درست کردند. یک روز نشست و تمام حادثه‌های چند سال آخر را در ذهن مرور کرد. این‌طور فهم کرد که اتفاق‌ها همگی ساختگی‌اند و آن‌طور که نزدیکان می‌گویند تصادفی نیست. به نظر او دیگران شرایط بد و ناگوار را برایش پیش می‌آوردند. این شد که از آن زمان به بعد ترسید. هر جا که می‌رفت می‌ترسید و همه را عمله‌ی ظلم و جور می‌دانست. یک روز کسی در خیابان آدرس خدا را از او پرسید. او ترسید. جواب نداد و گذشت. او دیگر این سؤال را یک پیام می‌دانست. یک سیگنال قوی از سوی آن دیگران. پیش خود این را برداشت کرد: -حالا آن‌ها به این رسیده‌اند که دشمن خدا هم شده‌ام. پس احتمالاً باید منتظر آخرین اتفاق زندگی‌ام باشم: مرگ.
{۱}

گپ و گفت

برای سربازان وطن

{۰}
باز خبر مرگ شنیدیم. این بار خبر مرگ چند سرباز وطن. ما چه رفتاری پس از شنیدن این خبر کردیم؟ گریه کردیم؟ آه کشیدیم و دستگاه مرثیه‌سرائی به‌کار افتاد؟ عکس دروغین از آخرین سلفی‌شان را در روزنامه‌ها منتشر کردیم؟ در هیاهوی بعد از سوگواری‌ها چه کردیم؟ افتادیم دنبال امتیاز گیری از رقیب سیاسی‌مان؟ که آقای وزیر راه! نرو هواپیما بخر و برو اتوبوس بخر و مسیر جاده‌ها را با پولش آباد کن؟! بعدازاین سراغ چه خواهیم رفت؟ ای‌کاش دکمهٔ «بسش کنید» دستم بود. می‌شدم یک دیکتاتور تمام‌عیار و تمام. اما نمی‌شود: -با داد و غوغا چیزی درست نخواهد شد.
داشتم حرف‌های یکی از هم‌دوره‌ای‌های این سربازان را می‌خواندم. سوگ و مرثیهٔ سخنش را تماماً پاک کردم. ماند این روایت: ”فردای پایان دوره، ساعت ۱۴ اتوبوس سربازان هرمزگانی آمد. پس از خداحافظی با سایر هم گروهانی‌ها سوار شدیم به‌سوی بندرعباس. البته سرعت اتوبوس زیاد بود و چند بار نزدیک بود تصادف کنیم. خوشبختانه ساعت ۳۰: ۲۱ به بندرعباس رسیدیم.“
این روایت را بگذارید کنار علت حادثه اصلی که تا امروز گفته‌اند: سرعت بالا. آنچه حالا می‌دانیم این است که راننده اتوبوس‌ها از درب پادگان صفر یک کرمان پا روی گاز گذاشته‌اند. مسابقه‌ای هم در کار نبوده است. هرکدام رفته‌اند به سویی؛ از شیراز تا بندرعباس. با این اوضاع رانندگی، یکی از چند اتوبوس به‌سختی سالم به مقصد رسیده است و گروهان سربازها زنده مانده‌اند. اما آن اتوبوس دیگر چپ کرده است و آن‌یکی دیگر هم. سؤال این است: این‌همه شتاب برای رسیدن به مقصد، به چه علت بوده است؟ مگر این اتوبوس‌ها حمال چیزی جز سربازها بوده‌اند؟ وزیر بهداشت از قول سربازی زخمی می‌گوید: راننده‌ها کالای قاچاق جابه‌جا می‌کرده‌اند در مسیر. اما آن چه کالای قاچاقی است که ارزشش از حفظ جان این‌همه سرباز بالاتر است؟
{۰}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ