شنبه
۲۹ آبان ۱۳۹۵
از اول اینهمه حس و حال بد ناشی از نگرانی نداشت. کمکم اتفاقهای بد را برایش درست کردند. یک روز نشست و تمام حادثههای چند سال آخر را در ذهن مرور کرد. اینطور فهم کرد که اتفاقها همگی ساختگیاند و آنطور که نزدیکان میگویند تصادفی نیست. به نظر او دیگران شرایط بد و ناگوار را برایش پیش میآوردند.
این شد که از آن زمان به بعد ترسید. هر جا که میرفت میترسید و همه را عملهی ظلم و جور میدانست. یک روز کسی در خیابان آدرس خدا را از او پرسید. او ترسید. جواب نداد و گذشت. او دیگر این سؤال را یک پیام میدانست. یک سیگنال قوی از سوی آن دیگران. پیش خود این را برداشت کرد: -حالا آنها به این رسیدهاند که دشمن خدا هم شدهام. پس احتمالاً باید منتظر آخرین اتفاق زندگیام باشم: مرگ.
نظرها
{۱}
منتظر آخرین اتفاق زندگی ام باشم...مرگ ...
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.