سایه‌بان چون درخت

{۰}
تا برسم به ایستگاه اتوبوس؛ راننده حرکت کرد. ماندم تا با ماشین بعدی بروم. کسی جز من نبود. به آسمان نگاه کردم. غبار و دود در هوا کم بود. نور آفتاب داشت از پشت یک سطح شفاف می‌تابید. بیش از آن‌که از گرما کلافه شوم، چشم‌هایم خسته شد. کمی همْ گذاشتمشان. سایه‌بان ایستگاه نه در باد و باران حفاظ است و نه برای نور آفتاب. پارسال شهرداری تازه این خط را افتتاح کرده بود و هنوز پرمشتری نشده بود. اتوبوس‌ها دیربه‌دیر می‌آمدند. آن روزها می‌رفتم کنار گاردریل می‌ایستادم تاکمی از آفتاب دورباشم. اما سایه‌بان حتی در آن فاصله از ایستگاه سایه نمی‌انداخت. حالا که پیمان‌کار این‌قدر به تعداد اتوبوس‌ها اضافه کرده است که نمی‌شود رفت در مسیرشان ایستاد. کافی است بروی کنار گاردریل جداکننده اتوبان از خط ویژه و فقط کمی بعد منتظر حادثه‌ای باشی. در این فکرها بودم که چه می‌شود کرد تا سایه‌ای پیدا کنم. باز گفتم بروم کنار گاردریل. برگشتم. دخترکی در فاصله‌ای از پشت من ایستاده بود. خجالتی شد. دوید و رفت پیش مادرش. گفتم: -من دنبال سایه می‌گشتم و او زیر سایه من ایستاده بود. غصه خوردم که چرا رفت. عین این پرنده‌ها که دانه برایشان می‌پاشی و تنهایشان می‌گذاری و می‌آیند سر دانه‌ها. بعد که می‌آیی دانه خوردنشان را تماشا کنی؛ پر می‌زنند و می‌روند. تو می‌مانی و دانه‌هایی که پخش‌وپلا کرده‌اند. چنین حسرتی خوردم از رفتن دخترک. کاش برنمی‌گشتم.
{۰}

گپ و گفت

دو حبه

{۱}
اتوبوس از آدم پر است. یک‌گوشه خالی پیدا می‌کنم و می‌ایستم. از شیشه ماشین‌ها و آدم‌ها و شهر را می‌بینم. دم غروب است. صبحانه را خورده‌ام و نهار نه. عادت ندارم به نهار خوردن؛ جز پنج‌شنبه - جمعه‌ها. به‌زور میله را گرفته‌ام. با چشم منتظر فرصتم تا صندلی خالی پیدا کنم. آدم ژولیده مویی را می‌بینم. نگاه می‌کنم به چشم‌هایش. پلک را به‌زور باز نگه‌داشته است. کم‌توانی از گرسنگی یا که؟ حدسم را نگه می‌دارم. سر می‌چرخانم. صندلی‌ها هنوز پر است. از عدهٔ ایستاده‌ها کم شده است. جابه‌جا نمی‌شوم. امید دارم کسی از روی صندلی‌های دور –و بر بلند شود. ژولیده مو را می‌بینم. هنوز بیدار است. یک آن با دستش چیزی را می‌قاپد. از روی رف بغل‌دستش. درست جایی روبه‌روی چشم من. با خیرگی نگاهش می‌کنم. چیزی بین دستانش گرفته است. پوشش پلاستیکی دارد. صدای پاره شدنش را می‌شنوم. دستش باز می‌شود. سفیدی حبه قند از سیاهی دست‌هایش می‌زند بیرون. با شتاب دست می‌برد به دهان. قند را بین دندان می‌گذارد. پشت خمش را تکیه می‌دهد به صندلی. چشم‌هایش را می‌بندد. خنده‌ای از گوشهٔ لبش پیداست. آرام حبه قند را می‌جود. صدای خرد شدنش را می‌شنوم. هنوز صندلی‌ای خالی نیست. غروب گذشته است. راننده‌ها حالا با چراغ روشن رانندگی می‌کنند. پاهایم کرخت شده‌اند: -نمی‌دانم چرا آن دو حبه قند را ندیده بودم.
{۱}

گپ و گفت

واکسن

{۱}
روز اول تولدحسن دکتر کودکان به‌ش واکسن زد. هم‌اونی که جاش می‌مونه تا بزرگی و لابد بعدتر با زبون می‌پرسه: -این جای چی اه؟ ما هم خب نمی‌تونیم جوابی بدیم و اگه دیدیم خیلی کنجکاوه با یه جواب سردستی می‌ذاریم‌ش سر کار. هم‌اونی که پدر مادرا زیاد ازش کار می‌کشن: بزرگ می‌شی؛ اون‌قت خودت می‌فهمی. هنوز مونده بزرگ بشی و.
اتاق دکتر کودکان تو بیمارستان جای بزرگی بود. کف اتاق تمییز بود. رو تختی یه بار مصرف و پرده‌های شسته‌شده و وسایل بی‌لک و چرک و خون راضی‌م کرد. واکسن رو زد و با یه خلق خوش و کمی کاسب‌کارانه کارت ویزیت‌ش رو منگنه کرد رو کارت واکسن.
نوبت بعدی دو ماه بعد بود. می‌دونستیم که تا بیمارستان که نه، حتا تا مطب دکتر؛ از خونه فاصله‌ی زیادی اه. ما هم بی‌ماشین نمی‌تونستیم حسن رو ببریم تو حلق کثافت شهر. این شد گشتیم دنبال آدرس خانه بهداشت. دو تا نزدیک خونه تو جنوب ته‌ران پیدا کردیم. هر دو نزدیک هم. یکی کار دوا درمون هم می‌کرد. ما اون رو انتخاب نکردیم. گذاشتیم بریم جایی که کارش فقط واکسن اه. اول بار دو ماه‌گی حسن بود. تو زمستون خشک و پر از دود پیچیدیم‌ش دور ملحفه و راهی شدیم. خانه بهداشت روبه‌روی یه حاجی ارزونی بود. یه ساختمون دوطبقه‌ی قدیمی زه‌وار دررفته و کثیف. جلو در به هم با نگرانی نگاه کردیم و بعد؛ بسم‌الله. پله‌های تنگ و لیز ساختمون رو رفتیم بالا. هوای خوبی نداشت. بوی الکل و خون تو هوا پخش بود. دور تا دور مادر و بچه نشسته بود. من تو اون ساعت مرخصی گرفته بودم تا کم‌تر نگران سلامتی حسن باشم. اما اون‌جا بودم و هر لحظه از هوا و دیوار داشت کثافت می‌بارید رو سرمون و کاری نمی‌تونستم بکنم. تنها از چند تا مادر اجازه گرفتم و از صف زدم جلو. تو اتاق واکسن یه تخت بود که هیچ شبیه‌ش رو ندیده بودم. بهیار گفت بخوابونیدش رو تخت. ولی جایی نبود که تمیز باشه. هر تیکه یه پنبه و دستمال ول شده بود. شاید پنج تا با دست جمع کردم و انداختم تو سطل. حسن رو با ملحفه گذاشتم رو تخت. قد و وزن‌ش رو گرفتیم و بعد واکسن دو ماهه‌گی. تموم شد. حسن داشت گریه می‌کرد. من داشتم بالا می‌اوردم. زود ملحفه رو از جای تمیزش دورش پیچیدیم و کارت واکسن نگرفته زدیم بیرون. بعد من برگشتم و کارت رو گرفتم و باز فرار.
ماه چهار و شش کمی عادت کرده بودیم به اون‌جا و می‌دونستیم چه جوری مسلح باید بریم: -لباس دو دست برداریم برا حسن و. اما درد و بی‌تابی و گریه‌های بعدش سخت‌تر می‌کرد کار رو. تا چند روز بی‌تابی و درد. گاهی تو اون روزا از اداره پیاده تا فردوسی می‌اومدم و هق می‌زدم از گریه‌ی شب قبل حسن. بی‌تابی و نخوابیدن و شیرنخوردن. درد و درد و درد. بار آخر این‌قدر سخت بود که به خودم گفتم غلط کنم باز ببرم‌ش.
انگار دوستی ندای درون‌م رو شنید. دیدم یه اعلان از یونیسف هم‌خوان کرده که: -هر سال یک و نیم میلیون بچه از بی‌واکسنی می‌میرند. گفتم ای خدا! ما رو باش. واکسن مفت دم دستمون اه و ارد می‌آیم و نمی‌خوایم و از این حرف‌ها. این طفل معصوم‌ها که اصلا نمی‌دونن واکسن چی اه و هر سال دست کم سه میلیون نفر تو دنیا از مرگ طفل‌شون... باز خدا رو شکر که این هست. هر چند متنفرم از اونی که مسئول این کار اه و یه بار نمی‌آد از برج عاج‌ش پایین، ببین اه: -کم‌ترین لازمه‌های بهداشتی رو تو خانه بهداشت‌های پای‌تخت فراهم نکرده خاک عالم.
{۱}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ