چهارشنبه
۲۸ آبان ۱۳۹۳
اتوبوس از آدم پر است. یکگوشه خالی پیدا میکنم و میایستم. از شیشه ماشینها و آدمها و شهر را میبینم. دم غروب است. صبحانه را خوردهام و نهار نه. عادت ندارم به نهار خوردن؛ جز پنجشنبه - جمعهها. بهزور میله را گرفتهام. با چشم منتظر فرصتم تا صندلی خالی پیدا کنم. آدم ژولیده مویی را میبینم. نگاه میکنم به چشمهایش. پلک را بهزور باز نگهداشته است. کمتوانی از گرسنگی یا که؟ حدسم را نگه میدارم. سر میچرخانم. صندلیها هنوز پر است. از عدهٔ ایستادهها کم شده است. جابهجا نمیشوم. امید دارم کسی از روی صندلیهای دور –و بر بلند شود. ژولیده مو را میبینم. هنوز بیدار است. یک آن با دستش چیزی را میقاپد. از روی رف بغلدستش. درست جایی روبهروی چشم من. با خیرگی نگاهش میکنم. چیزی بین دستانش گرفته است. پوشش پلاستیکی دارد. صدای پاره شدنش را میشنوم. دستش باز میشود. سفیدی حبه قند از سیاهی دستهایش میزند بیرون. با شتاب دست میبرد به دهان. قند را بین دندان میگذارد. پشت خمش را تکیه میدهد به صندلی. چشمهایش را میبندد. خندهای از گوشهٔ لبش پیداست. آرام حبه قند را میجود. صدای خرد شدنش را میشنوم. هنوز صندلیای خالی نیست. غروب گذشته است. رانندهها حالا با چراغ روشن رانندگی میکنند. پاهایم کرخت شدهاند: -نمیدانم چرا آن دو حبه قند را ندیده بودم.
نظرها
{۱}
راستش را بخواهی ...
فاجعه رفتن "او" چیزی را تکان نداد!
من هنوز چای می خورم، قدم می زنم، هســتم!
اما، تلخ تر، تنها تر، بی اعتماد تر ...
این رو ببین: http://dotway.blog.ir/post/55
محسن خطیبی فر؛ ۰۴ خرداد ۹۴ ساعت: ۱۳:۱۷
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.