جمعه
۲۳ بهمن ۱۳۹۴
بگذارید ازاینجا شروع کنم که من در اتوبوس بودم. شب بود و گمان میکنم آخرین سرویس خط را سوار بودم. پیرمرد راننده آهسته میراند. بوی سیگار را شنیدم. یکی از این ارزان قیمتهای بدبو. انتظارش را نداشتم: گفتم لابد یکی از مسافرها دارد سیگار دود میکند. با چشم گشتم بینشان. کسی نبود. از آینهجلوی اتوبوس راننده را دیدم. تقریباً خم شده بود روی فرمان و معلوم نبود چیزی دستش باشد. بوی سیگار بدی بود. از ردیف اول جوانی از صندلی بلند شد. رفت دم دست راننده و شروع کرد حرف زدن. نمیشنیدم چه میگوید. تا از یک جایی به بعد صدایش را بیشتر کرد. دیدم دارد اعتراض میکند که اینجا جای سیگار کشیدن نیست. راننده گفت اتوبوس خودم است. مسافر ادامه داد و گفت: -اگر پنجره را باز کنی دود از اتاقک بیرون میرود؛ اما این را هم نمیفهمی. این جمله آخر را نزدیک پیاده شدن گفت. پیرمرد خیره شد به جوان. از ایستگاه که راه افتاد، دیدم که بیشتر روی فرمان خم شد. مسیر حرکت اتوبوس از خط ویژه بود و سراشیب. مرز بین خط و خیابان با جدول سیمانی معلوم بود. بعد از تقاطع این مرز کمی باریک میشد. پیرمرد را دیدم که هیکلش را بیشتر انداخت روی فرمان و چهرهاش در هم شد. خم ابروها و چین پیشانی و تنگی چشمانش هرلحظه بیشتر میشد. یک آن از بین چشمانش دید که راه تنگ است. اما دیر بود. سپر ماشین به جدول خورد و برق اتوبوس قطع شد. بهزور میله را نگه داشتم. اما باز تا چند قدم کشیده شدم. پیرمرد تا یک دقیقه دودستش را گذاشت روی سر. بالاخره دستهایش را دیدم. سیگار از دستش افتاده بود انگار.
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.