شیرازه

{۰}
شیرازهٔ دفترچه درمانی یک برچسب آبی‌رنگ است. هر چه از عمر دفترچه می‌گذرد برچسب کم‌رنگ‌تر و کم‌توان‌تر می‌شود. تا جایی که شاید نتواند برگه‌های دفترچه را کنار هم نگه دارد. این است که متصدی صدور با دو تا منگنه برگه‌ها را به هم می‌دوزد و برچسب را روی منگنه‌ها می‌زند برای مثلاً تزئین. پس اگر چسب برگهٔ آبی به هر دلیلی فاسد شود برگه‌ها باز کنار هم می‌مانند و جای نگرانی نیست. دیروز رفته بودم برای صدور دفترچهٔ جدید. نمی‌دانم چه شد که یک آشنا دیدم. این آشنایی که می‌گویم یک‌طرفه است شاید. این‌طور که بارها با یکدیگر چشم در چشم شده‌ایم و گذشته‌ایم. کنجکاو نبودم ببینم برای چه آمده است کارگزاری. تا که درروند پیگیری صدور دفترچه‌ام و جابه‌جا شدن بین غرفه‌های ارائه خدمات؛ دیدم کاری ندارد. تنها آمده بود برای گرفتن برچسب تازه. سر –و- شکلش و رفتارش نشان نمی‌داد وسواس داشته باشد. و من رسیدم به این‌که لابد دلیل دیگری داشته است که تا کارگزاری آمده است. نمی‌دانستم به چه دلیل. شب‌هنگام مهتاب نبود و هوا گرفته بود: -شم پلیسیم زیاد شد. گفتم یکی این گزینه است که خواسته من را زیر نظر بگیرد تا بداند کارم چیست. و طوری رفتار کرده است که بدانم زیر نظرم. چون آدمی با بیمهٔ اجباری؛ در کارگزاری جز صدور و تمدید و ابطال دفترچه کار دیگری ندارد. و همین‌طور ادامه دادم گمانم را. و به این فکر کردم که چگونه دانسته من می‌روم کارگزاری. و بعدتر این‌که گفتم خب این هم درست. اما من که اهل دزدی نیستم. دیدم بله. جمع حاضر که من و او در آن هستیم دزد کم ندارد. حالا اگر من بخواهم دزدی نکنم، تا جایی که کار جمع را به هم نزند؛ به خودم مربوط است. و خب این من هستم که می‌خواهم قدیس گونه باشم. و عیبی هم ندارد. فوقش باقی جمع در برخورد با من یک لبخند شیک دائمی تحویلم می‌دهند و شاید پیش خودشان به من بگویند آدم گیج و شوت. اما چرا باز و باز و باز زیر نظر می‌گیرندم؟ دیدم این‌ها که با دزدی کنار آمده‌اند. با قدیس بودن من هم. پس چرا باز و باز و باز؟ می‌ماند یک احتمال: می‌ترسند روزی نه‌چندان دور از قدیس بودن استعفا دهم. آن‌وقت چه؟ آیا در خوردن و بردن تک هستم؟ جمع ما جواب می‌دهد که تو همان قدیس تنهایی. و حالا هم دزد تنها. و این تک‌بری و تک‌خوری برایشان سخت است. زیر نظر می‌گیرند تا تک‌خوری و تک‌بری نکنم. والا در جمع ما دزد زیاد است و همه سر یک سفره می‌نشینند؛ بی برچسب آبی‌رنگ.
{۰}

گپ و گفت

پ مثل...

{۰}
پیرمرد اتاقی داشت و یک تلویزیون لامپی. ماهواره نداشت. الکوثر می‌دید و کمی الرای الاول شبکه‌ی العالم را. اتاق پنجره‌ای کوچک داشت به آشپزخانه. کنار دیوار تخت را گذاشته بود. می‌نشست روی تخت. از در خانه می‌آمدم توی حیاط و بعد یک‌راست می‌رفتم به همین یک اتاق. تخت و پنجره‌ی کوچک آشپزخانه کنار هم بودند. می‌ایستادم کنار تخت به دست‌بوسی پیرمرد. بعد سر را که بالا می‌آوردم؛ سینک ظرف‌شویی آشپزخانه را می‌دیدم. کنار سینک همیشه پیریل بود: با نود و چند سال سن پخت‌وپز می‌کرد. غذا می‌پخت. و ظرف‌ها را هم خودش می‌شست؛ با پریل. هر بار که می‌رفتم دست‌بوسی بوی پریل بود و بعد گوشه چشمی به سینک ظرف‌شویی. حالا هر هفته، پنج‌شنبه؛ یاد او هم که نباشم پریل گوشه‌ی سینک ظرف‌شویی من را یاد او می‌اندازد. نزدیک صد سالگی روی همان تخت از دنیا رفت.
{۰}

گپ و گفت

تنفر

{۰}
بالاخره جایی می‌شود که از کسی متنفر شویم. چقدر مبهم: جایی؛ کسی. بله این را می‌گویم که واقعیت‌های هرروز را نمایان نکنم. دارم آن‌قدر زمان/ مکان و آدم‌های موجود را خوب می‌بینم؛ که احتمال تنفر در آدمی‌زاده را به صفر برسانم. اما بالاخره جایی می‌شود که از کسی متنفر شویم. بعد زمان می‌گذرد. بی که بخواهیم طوری این تنفر را چاره‌ای بیندیشیم. شاید فراموش کنیم. هم فرد را و هم تنفر را. شاید هم حالتی دیگر و خلقی دیگر. کار من با آن قسمت است که زمان می‌گذرد و مثلاً پس از سال‌ها او که مورد نفرت بوده آسیبی می‌بیند. چه آسیبی؟ بگذارید از اتفاقی که برای خودم افتاد بگویم. من از کسی متنفر شدم. و این از زخم‌هایی بود که در مدت مشخصی از او دچار شدم. اما کاری هم نمی‌شد کرد. من نمی‌خواستم تلافی کنم. زمان گذشت. من ردپای رابطه‌ها را پاک کردم. سال‌ها گذشت. امشب غمگین از بازی ایران-آرژانتین نشسته بودم جایی که خبری از او مرا به هم ریخت. اوی قصه‌ی ما فرزندی دارد که عارضه‌ای چشمی امانش را و توان بچه‌اش را برده است. تا چند وقت دیگر سرطان یکی از چشم‌های کودک یک‌ساله را کور می‌کند. ساکن تهران نیست و می‌گوید در تهران تنها دو مرکز برای رسیدگی هست. و این رفت -و- آمد این‌قدر کش آمده است که می‌گوید وزن پرونده‌ی پزشکی فرزندش از وزن کودک بیش‌تر شده است. من این‌ها را امشب دیدم. برگشتم به تنفر بین خودمان. اما دیدم جنگ من و او ربطی به فرزند ندارد. عکس فرزند را دیدم: -از دل غم منتشر شد در وجودم. تنم یخ کرد و تا چند دقیقه زل زدم به چشم‌های فرزند. اگر زنده باشم، دوشنبه صبح در صحن رضوی؛ اول خواسته‌ام از امام رئوف سلامتی کامل کودک است.
{۰}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ