يكشنبه
۱۳۹۳/۰۲/۲۸
یکوقتی هم هست که در شروع حادثه نمیترسی. عین تماشای یک فیلم میبینی که ماشین از روبرو آمد و. نه عجله نکنم. داشتم از ترس و دلهرهٔ هنگام یک اتفاق بد میگفتم. برخی میگویند حرفهایها در مواجهه با حادثه خود را و احساسات و هیجان خود را نگه میدارند. اما من که در دل این آدمها نیستم. آدم حرفهای هم نیستم در مبارزه با آن: -شاید نادانی به مغز اجازهٔ عمل نمیدهد. این است که آدم در مواجهه با حادثه یک تماشاگر میشود. میبیند دارد در شبهای تهران رانندگی میکند و یک آن هوس راندن سرعتبالا در کوچهای دوطرفه میکند. اما قبل فشردن پدال گاز حجمی سیاه جلوی رویاش میآید و با شتاب میگذرد و باد را میکوباند به صورت. که رانندهای دیگر با چراغ خاموش هوس کرده تند براند و کوچه بیستمتری را با پیست رالی یکی گرفته است. تو نشستهای پشت ماشین و هنوز پا رو پدال گاز نگذاشتهای که به تماشای حادثه میروی.
گپ و گفت
چهارشنبه
۱۳۹۳/۰۲/۱۷
این روزها قیمت ماشین وطنی آنقدر بالاست؛ پول خرید یک صفرکیلومتر را ندارم. مدتی است در ماشین دیگران که مینشینم، خیال میکنم صاحب ماشین هستم. ماشینهایی دستدوم که هرکدام چیزی کم دارند. از تمیزی بدنه و اتاق تا سرحال بودن موتور ماشین و خوب رکاب دادنش. میپرسی مگر اسب است رکاب دهد؟ ماشین چهارتا چرخ دارد و جایی برای پادررکاب گذاشتن ندارد؛ چه رسد به رکاب. اما اول از آنها که چهارپا سواری کردهاند بپرسیم: -وقتی میگویی خوشرکاب یعنی چه؟ آنوقت است که در ذهن ماشین چهارچرخ و حیوان چهارپا را خیلی شبیه هم میبینیم.
داشتم از ماشینهایی میگفتم که هرروز سوار میشوم. در خیال خود را میگذارم پشت رول. یکی خوب کلاچش کار نمیکند. دیگری ترمز ایبیاسش قطع است: -دیگر نمیدانم کمپانی چه فن جدیدی برای رانندگی بهتر رو کرده است. حتی از کیسه هوا هم نمیدانم و نمیتوانم تصور کنم اگر یکهو زدم روی ترمز چطور میپرد بیرون. پس به امتحان آمادگی ترمز راضی میشوم و میروم سراغ تمیزی داشبورد. دوست دارم همیشه یک کتاب سمت شاگرد باشد. در ترافیک ماشین را کناری پارک کنم؛ بنشینم پشت رول و کتاب بخوانم. اما از روغن زدن و براق کردن داشبورد بدم میآید. اگر یکیشان براق باشد، یک روکش میخرم. کاری به رینگ ندارم. همینکه لنگ نزند و لاستیک را خراب نکند کافی است. صندلی راننده ولی باید نرم باشد و دستهٔ عقب جلو برش کار کند. چون با قد پاهای من و وضع اتاق ماشین وطنی اول کار واجب برای من همین عقب بردن صندلی است: -صای صادرات در تمرینهای آموزش رانندگی. روکش تمییز و مخملی بهترین انتخاب من است. از روکش چرم و رنگ قرمز-سیاه بدم میآید و اگر یکیشان اینطور بود ترجیح میدهم بیندازمش کنار. کفی و موکت آبگیر هم برایم از واجبات است. آبگرفتگی و باران، سم کفی ماشین است. اگر یکیشان نداشت اول بروم و قبل همهٔ ملزومات کفیاش را آبگیر بخرم. میماند سیستم برق و دزدگیر که خیلی به کار من نمیآید. من از پنجرهٔ خانه به محوطهٔ جلو ساختمان دید ندارم. اگر یک روز گربهای/ بچهای و یا دزدی کاری کند و چیزی از ماشین کش برود خبر نمیشوم. از ضبط و پخش هم نه میدانم و نه دوستش دارم. آنقدر که سر -و- صدا هست؛ دیگر جایی برای دنگ ضبط ماشین نگذاشتهام.
در هفته تقریباً یکی از این مدلها آن چیزی است که ایدئال من است: خوشحال مینشینم در ماشین مردم و در خیال وارسیاش میکنم. هنوز نمیدانم آقای راننده فروشنده است یا نه و تازه با چه قیمتی معامله میکنیم. اما میبینم من یک صفر از کمپانی درآمده را با هیچ دستدومی عوض نمیکنم. پس در دور خریدن و نخریدن غلت میخورم. نزدیک ایستگاه مترو پیاده میشوم و وسیلهٔ عمومی را انتخاب میکنم. بی که بدانم دستدوم است یا از کشوری نزدیک یا دور بار کشتی شده و به وطن آمده است.
گپ و گفت
سه شنبه
۱۳۹۳/۰۲/۰۹
روز اول تولدحسن دکتر کودکان بهش واکسن زد. هماونی که جاش میمونه تا بزرگی و لابد بعدتر با زبون میپرسه: -این جای چی اه؟ ما هم خب نمیتونیم جوابی بدیم و اگه دیدیم خیلی کنجکاوه با یه جواب سردستی میذاریمش سر کار. هماونی که پدر مادرا زیاد ازش کار میکشن: بزرگ میشی؛ اونقت خودت میفهمی. هنوز مونده بزرگ بشی و.
اتاق دکتر کودکان تو بیمارستان جای بزرگی بود. کف اتاق تمییز بود. رو تختی یه بار مصرف و پردههای شستهشده و وسایل بیلک و چرک و خون راضیم کرد. واکسن رو زد و با یه خلق خوش و کمی کاسبکارانه کارت ویزیتش رو منگنه کرد رو کارت واکسن.
نوبت بعدی دو ماه بعد بود. میدونستیم که تا بیمارستان که نه، حتا تا مطب دکتر؛ از خونه فاصلهی زیادی اه. ما هم بیماشین نمیتونستیم حسن رو ببریم تو حلق کثافت شهر. این شد گشتیم دنبال آدرس خانه بهداشت. دو تا نزدیک خونه تو جنوب تهران پیدا کردیم. هر دو نزدیک هم. یکی کار دوا درمون هم میکرد. ما اون رو انتخاب نکردیم. گذاشتیم بریم جایی که کارش فقط واکسن اه. اول بار دو ماهگی حسن بود. تو زمستون خشک و پر از دود پیچیدیمش دور ملحفه و راهی شدیم. خانه بهداشت روبهروی یه حاجی ارزونی بود. یه ساختمون دوطبقهی قدیمی زهوار دررفته و کثیف. جلو در به هم با نگرانی نگاه کردیم و بعد؛ بسمالله. پلههای تنگ و لیز ساختمون رو رفتیم بالا. هوای خوبی نداشت. بوی الکل و خون تو هوا پخش بود. دور تا دور مادر و بچه نشسته بود. من تو اون ساعت مرخصی گرفته بودم تا کمتر نگران سلامتی حسن باشم. اما اونجا بودم و هر لحظه از هوا و دیوار داشت کثافت میبارید رو سرمون و کاری نمیتونستم بکنم. تنها از چند تا مادر اجازه گرفتم و از صف زدم جلو. تو اتاق واکسن یه تخت بود که هیچ شبیهش رو ندیده بودم. بهیار گفت بخوابونیدش رو تخت. ولی جایی نبود که تمیز باشه. هر تیکه یه پنبه و دستمال ول شده بود. شاید پنج تا با دست جمع کردم و انداختم تو سطل. حسن رو با ملحفه گذاشتم رو تخت. قد و وزنش رو گرفتیم و بعد واکسن دو ماههگی. تموم شد. حسن داشت گریه میکرد. من داشتم بالا میاوردم. زود ملحفه رو از جای تمیزش دورش پیچیدیم و کارت واکسن نگرفته زدیم بیرون. بعد من برگشتم و کارت رو گرفتم و باز فرار.
ماه چهار و شش کمی عادت کرده بودیم به اونجا و میدونستیم چه جوری مسلح باید بریم: -لباس دو دست برداریم برا حسن و. اما درد و بیتابی و گریههای بعدش سختتر میکرد کار رو. تا چند روز بیتابی و درد. گاهی تو اون روزا از اداره پیاده تا فردوسی میاومدم و هق میزدم از گریهی شب قبل حسن. بیتابی و نخوابیدن و شیرنخوردن. درد و درد و درد. بار آخر اینقدر سخت بود که به خودم گفتم غلط کنم باز ببرمش.
انگار دوستی ندای درونم رو شنید. دیدم یه اعلان از یونیسف همخوان کرده که: -هر سال یک و نیم میلیون بچه از بیواکسنی میمیرند. گفتم ای خدا! ما رو باش. واکسن مفت دم دستمون اه و ارد میآیم و نمیخوایم و از این حرفها. این طفل معصومها که اصلا نمیدونن واکسن چی اه و هر سال دست کم سه میلیون نفر تو دنیا از مرگ طفلشون... باز خدا رو شکر که این هست. هر چند متنفرم از اونی که مسئول این کار اه و یه بار نمیآد از برج عاجش پایین، ببین اه: -کمترین لازمههای بهداشتی رو تو خانه بهداشتهای پایتخت فراهم نکرده خاک عالم.
گپ و گفت