پنجشنبه
۱۳۹۳/۰۹/۲۰
نوشتههای قبل وبلاگ را مرور کردم. یکی دربارهٔ ضریح جدید حرم امام حسین است.
اسمش؟
گروکشی. آن موقع که نوشتم گرفتار عنوان برایش نبودم. دوست داشتم نوشتهام
بیعنوان نباشد فقط. اما آخر نوشته دیدم دارم رسماً گروکشی میکنم از آقا. این شد
که عنوان نوشته شد
گروکشی. خیال میکردم نوشته را همین چند نفر مخاطب وبلاگ
میخوانند و بس. اما الآن که برگشتهام به مرور نوشتهها؛ نظرم برگشته است. چگونه؟
من طلبی از آقا کرده بودم و راستش دربند جواب نبودم. دنبال این نبودم که چیزی
بخواهم و با جسارت از او طلب کنم. که در وسع خود نمیدانستم این کار را؛ چه برسد به
اینکه بدانم: -میشود نوشتهای را اینجا بگذارم و مخاطب اول آن خود آقا باشد. اما
اول خوانندهٔ
گروکشی خود امام حسین بود. و هنوز یک ماه از نوشتن مطلب نگذشته بود که
دعوتمان کرد کربلا.
گپ و گفت
پنجشنبه
۱۳۹۳/۰۹/۱۳
عکس یک آخرین شمارهٔ مجلهٔ نیوزویک تصویر سردار سلیمانی است؛ با نامی درشت زیر آن: نمسیس. من درس جنگ نخواندهام. از رزم چیز زیادی بلد نیستم. پس اگر بخواهم از کارها و اقدامهای ایشان بگویم یکسره خیالبافی و اوهام است. شاید تعریف من بشود چیزی شبیه کاری که انتخابگر عنوان نمسیس برای سردار کرده است. بگذریم. کار من با نوشتهٔ داخل مجله است. جایی که عکس روی جلد به آن وصل است و ما را با سردار سلیمانی آشنا میکند. اما من دربارهٔ مدعای نوشته از کارهای سردار نیز نظری نمیتوانم بدهم. پس حرفم چیست؟ در نوشته عددی هست که من را آزار میدهد. و راستش جز این عدد؛ دیدن نوشته و عکس روی جلد برای من جذابیت نداشت.
جایی در متن از قول یکی از روسای قبایل عراق عددی را میشنویم: ۷۰۰. این نه تعداد کشتگان آن قوم و نه تعداد اسرا و نه هیچ آماری از جنگ بین قبایل و داعش نیست. این عدد یکراست وصل شده است به پول. بله؛ هفتصد دلار آمریکایی. این دستمزد یک روز جنگیدن نیروهای ضد داعش است. گو اینکه در جبههٔ مقابل باید منتظر شنیدن عددهای بزرگتری باشیم. اما با این اندک کار من راه میافتد. گرچه برای ادامه نیاز به کمی بیشرمی و وقاحت دارم. میدانید که: عدد است و بیرحم.
وقتی این عدد را شنیدم یکسره به دوران هشتسالهٔ جنگ عراق و ایران پرتاب شدم. از آن زمان نیز آماری نداریم. یکی از رزمندهها در شبکه افق سیما دستمزد ماهانه ۲۲۰ دلار را درست میداند. در خاطرههای چاپشده نیز این عدد باکمی تفاوت ذکرشده است. در وصیتنامهها نیز عددهایی نزدیک به این و گاه تا دو برابر این آمده است.
نزدیک به دو دهه از پایان جنگ ایران – عراق گذشته است. این روزها جنگ دیگری در سرزمین عراق است. برگردم به حرف اول. من رزم نمیدانم. و بهتبع از هزینهها و دستمزدها خبری ندارم. این را میدانم که هزینهها و دستمزدها در جهان آنقدر بالا پایین نشده است. و اگر هم تغییری بوده در دستمزدها است که کم و کمتر شده است. شاهدش تظاهرات کارگری و صنفی مردم در سراسر جهان. اما ما اینجا با یک اتفاق مواجهیم. در کنار ما جنگی در حال رخداد است. سربازهای این جنگ چیزی حدود هفتاد برابر بیشتر از بیست سال پیش مزد میگیرند. دستکم آنطرفی که اهل حساب –و- کتاب است این وضع را در پرداخت دارد. گفتم؛ از جبههٔ مقابل خبری نداریم. حال سؤال اینجاست چه چیزهایی تغییر کرده است؟
باور صفر: جنگ اول هدفی مقدس داشت.
داوطلبهای جنگ دوم از گروههایی هستند که به دعوت/ توصیهٔ جناب سیستانی لبیک گفتهاند. و هدف مقدسشان حفظ امنیت و جان مردم در پس نگهداری از حرمت حرمهای شریف ائمه مدفون در عراق است. پس اینان نیز باهدفی مقدس در جنگ هستند و نام کشتههایشان را بی پیشوند شهید نمیگویند.
باور اول: رزمندگان جنگ اول اهل مادیات نبودند
اینیک گزارهٔ انحرافی است. چراکه رزمندهها در پی هدفی پاک میجنگند. اما تصمیم گیرها بی نگاه به رغبت و آمال رزمندهها، و از سر مسئول بودن؛ وظیفهٔ تعیین حقوق و دستمزد دارند. گزارشهایی نیز هست که ایرانیهای درگیر با جنگ را کمتر از پنج درصد جمعیت کل کشور میداند. همچنین تشجیع اغراقآمیز دستگاههای تبلیغی و همایش یکصد هزارنفری در سالهای پایانی این گمان را قویتر میکند که جدای ماهیت جنگ و رفتار عزتمند رزمندگان، تصمیم به پرداخت دستمزد ۲۲۰ دلار؛ با نگاه به بیرغبتی ایشان به زندگی و مال دنیا نبوده است.
باور دوم: جنگ در زمین عراق مکافات بیشتری دارد
برای رد این گزاره بلد بودن رزم لازم است. اما این را میدانیم که ما در جنگی نابرابر ازنظر سلاح و امکانات بودیم. نیز بیفزاییم موانع طبیعی سبب برتری نسبی دشمن بود.
باور سوم: هزینههای زندگی در این بیست سال بالا رفته است
قبلتر هم گفتم هزینهها افزایش زیادی نداشته است. حتی دولتها تمام تلاششان را میکنند تا با دستمزد کمتر کشورها را اداره کنند.
چرا به هر چه وصل میشوم سست است؟ اینیک پیام صریح دارد: ارزش سرمایهگذاری جنگ در نزدیکی کشور من بسیار بالا رفته است. آنقدر که جبههٔ با حسابکتابها؛ چارهای جز پرداخت این مبلغ برای تنها یک روز جنگیدن را ندارد. قصهٔ تلخی است. بهجایی رسیدهایم که برای هرروز جنگ هفتصد دلار دستمزد میدهند. در جغرافیایی که بیست سال پیش رزمندهها کم از ۲۲۰ دلار ماهانه داشتهاند.
گپ و گفت
چهارشنبه
۱۳۹۳/۰۸/۲۸
اتوبوس از آدم پر است. یکگوشه خالی پیدا میکنم و میایستم. از شیشه ماشینها و آدمها و شهر را میبینم. دم غروب است. صبحانه را خوردهام و نهار نه. عادت ندارم به نهار خوردن؛ جز پنجشنبه - جمعهها. بهزور میله را گرفتهام. با چشم منتظر فرصتم تا صندلی خالی پیدا کنم. آدم ژولیده مویی را میبینم. نگاه میکنم به چشمهایش. پلک را بهزور باز نگهداشته است. کمتوانی از گرسنگی یا که؟ حدسم را نگه میدارم. سر میچرخانم. صندلیها هنوز پر است. از عدهٔ ایستادهها کم شده است. جابهجا نمیشوم. امید دارم کسی از روی صندلیهای دور –و بر بلند شود. ژولیده مو را میبینم. هنوز بیدار است. یک آن با دستش چیزی را میقاپد. از روی رف بغلدستش. درست جایی روبهروی چشم من. با خیرگی نگاهش میکنم. چیزی بین دستانش گرفته است. پوشش پلاستیکی دارد. صدای پاره شدنش را میشنوم. دستش باز میشود. سفیدی حبه قند از سیاهی دستهایش میزند بیرون. با شتاب دست میبرد به دهان. قند را بین دندان میگذارد. پشت خمش را تکیه میدهد به صندلی. چشمهایش را میبندد. خندهای از گوشهٔ لبش پیداست. آرام حبه قند را میجود. صدای خرد شدنش را میشنوم. هنوز صندلیای خالی نیست. غروب گذشته است. رانندهها حالا با چراغ روشن رانندگی میکنند. پاهایم کرخت شدهاند: -نمیدانم چرا آن دو حبه قند را ندیده بودم.
گپ و گفت