جمعه
۱۳۹۲/۰۴/۱۴
هشت سال دورهٔ دولت عدالت در حال تمام شدن است؛ و از این به بعد اخبار که نگاه کنی پوشش خبری فعالیتهای رئیسجمهور منتخب بیشتر است. یکیاش همین سفر قم که در تمام بخشهای خبری سیما از آن گفته شد؛ اما جز دست بالا دو بخش خبری، از سفر محمود احمدینژاد به قم گزارش پخش نشد.
روی حرفم به زمانی است که در آن هستیم. زمانی که دولت در حال انتقال است. قرار است احیای برخی نهادهای اجرایی مانند سازمان برنامهوبودجه بررسی شود؛ و البته در این راه مجلس شورا نیز زمینههایی را فراهم کرده است و با طرح در کمیسیونها و صحن علنی به نحوهٔ قانونگذاری آن مشغول است. در این شرایط این پیامک در حال رد –و- بدل است: پایان هشت سال دفاع مقدس ۲ مبارک باشد. مخاطبین این پیامک منتقدین و مخالفین دولت فعلیاند. چراکه بهزعم این گروه مقاومت و دفاع در برابر هجمه دولت عدالت به آخر رسیده و جشن شادی و پیروزی را میشود بیدغدغه از یادآوری گذشته به پا داشت.
گمان میکنم بررسی شرایط کشور در زمینههای مختلف و رویکرد دولت عدالت میتواند چند بهره داشته باشد. یکی اینکه از پس این هشت سال چه کسانی از خدمات دولت بهرهمند شدند. نیز چه کسانی جایگاههایی را دارا شدند که تا قبل از این فکرش را هم نمیکردند. دیگر اینکه وضع درآمدی دولت با تدابیر و اندیشههای اجرایی چگونه شد؛ و این درآمدها با چه سویهای خرج شد.
کنار هم گذاشتن جوابها طرحی را میدهد که اولین نتیجهاش مشخص شدن علت بدیها و انحرافهای منتقدین/ مخالفین دولت است. چراکه در این میان کمترین بهره از جایگاهها، درآمدها و نتایج مطلوب دولت سهم این گروه بوده است. پس مقاومت و دفاع این گروه در برابر هجمههای دولت در هشت سال را میشود اینطور نامید: دفاع مقدس ۲. درست همانطور که معاندین نظام اسلامی در سال ۸۸ قصد داشتند کاریکاتورها و کاردستیهای خود از وقایع انقلاب ۵۷ را به نام انقلاب دوباره جا بزنند.
گپ و گفت
سه شنبه
۱۳۹۲/۰۴/۱۱
نه! اتفاق تازهای نمیافته: آخه جرقهی حادثه از خودتِ. این جملهها رو کم یا بیش شنیدهایم. ولی باز هر لحظه منتظریم که حادثهای پیش بیاد و تو تقویم زندگیمون ثبت بشه. که اون حادثه ما رو هل بده به یه جای بهتر. اما نه این بهتر وجود داشته تا الان و نه حادثه اتفاق افتاده. هر چند سال یه بار هم که اتفاقی بیافته، سهمی ازش نداریم. فقط شاید اون ته ماجرا چیزی هم نصیب ما بشه از خوشی. اما اینکه یه اتفاق منحصر برا هر کدوممون بیافته از محالاتِ.
خب البته بعضیها هم پیدا میشن که حادثه رو تو جمع خودشون میبینن. و به این قانعاند که یه سهمی از لذت و خوشی تغییر حال براشون باشه. اما خب اینها هم درست مثل تک تک آدمای مستقل به بیراهه میرن. چون حادثهی دست بالای این چنین جمعهایی جز شوخیهای بیمزه و سرکاری نیست. کاری که فقط خودشون رو سرگرم میکنه و بهرهی دیگهای نداره. یه جوری انگار مُسکن که درد روزمرهگی رو فراموش کنند و سرخورده نشن از ماسیدن تو وضع موجود. اگه همهی اون جمع رو کنار هم بذاری یه آدم درستِ/ نصفه میشن که یکیشون دستِ، اون یکی پا و دیگری... درست مثل این میمونه که چند تا آدم معلول و کم عُرضه با هم دست به یکی بشن و نقش یه آدم سالم رو بازی کنند. حالا حکایت اینا هم مثل هماون آدمای معلول.
بیربط:
رمزگشایی از رفتار سیاسی آیتالله مصباح یزدیگپ و گفت
پنجشنبه
۱۳۹۱/۱۲/۰۳
روز سوم محرم امسال است. روز خانمْ سهسالهی واقعهی کربلا. هنوز از اظهار بیان آقای خوشوقت دربارهی این واقعه خبر ندارم. محرم است و یک دهه؛ تنها عزاداری. باقیاش را تا اول دههی صفر باید آوارهی این هیئت آنیکی باشی. دیگر از شور دههی اول خبری نیست. قصد میکنم برویم دانشگاه تهران پای روضهی سعید و سخنرانی پناهیان. نمیدانم برنامه از کی شروع میشود و آیا هنوز تا قبل از نماز است؟ از مصطفی با پیامک سؤال میکنم. منتظر جواب نمیمانم. حاضر میشویم و راه میافتیم. الآن دیگر ماشین نداریم. پیاده میآییم تا سر اتوبان. تا ظهر وقت خوبی مانده. هر طور حساب میکنیم به مراسم میرسیم. ماشین گیرمان نمیآید. قحطی مسافرکش آمده. گیج میشوم از این وضع. مدام به عقربههای ساعت نگاه میکنم و مضطرب از نرسیدن. دوست هنوز جواب نداده. بالاخره یکی از دور میآید و چند ده قدم جلوتر ترمز میکند. میدویم طرفش. دندهعقب نمیگیرد. مسیر را میگویم و قبول میکند. در ورودی مترو باز ساعت را نگاه میکنم. دیر شده است حالا. کلافهام. به خانم میگویم تا دروازه شمیران خبرت میکنم چهکارهایم. مصطفی هنوز جواب نداده است. قطار به ایستگاه دروازه شمیران میرسد. به خانم میگویم پیاده شو. میآید بیرون. چنددقیقهای هست اذان گفتهاند. دمغم. او در چهرهام این را دیده و سکوت میکند. حتی نمیپرسد حالا چهکار کنیم. میآییم بیرون: میدان «چه کنم». میگویمش برویم مسجد امام حسن؛ سهراه طالقانی. اذان را گفتهاند. اما امید دارم به نماز اول وقت آقا میرسیم. او تردید دارد. من بیحواس از فاصلهمان قدم تند میکنم. انگار که تا مسجد دو قدم راه است. یکجایی از راه او میایستد. باورش نمیشود اینهمه راه را تند و یکنفس آمدهایم. میگویم دیگر راهی نمانده. کلافه میشود از عجلهام. میرسیم بالاخره. در ورودی مسجد چندنفری منتظرند. میدانم که هنوز آقا نیامده است. او تند میرود بالا. خبر ندارد نماز اقامه نشده است. میروم داخل و جاگیر میشوم. شکل نشستن آدمها طوری ست که شک میکنم نکند واقعاً بین دونماز است؟ اما جای آقا خالی ست. تلفنی به خانم میگویم. که عجله نکند برای رسیدن به نماز دوم. آقا نیامده و نماز اول هم اقامه نشده است. همینطور که نشسته زیارت عاشورا میخوانم ولوله میشود. آقا با شادابی میآید داخل. خندهاش بیش و بیش میشود و میرود در محراب. دست میگیرد به دستگیرهها. نماز شروع میشود... سلام آخر را میدهد. انگار رفتهام جنگ؛ بدنم کوفته است. شاید که از تند راه رفتن قبل مسجد باشد. اما میدانم این نیست. گمانم همان است که در جنگ بودهایم. روز سوم محرمالحرام 1434 شمسی. روضهای نیست. سخنرانی هم حتی. عدهای از جوانها آقا را دوره کردهاند. کار ما تمام است. این تمام بهرهی من از روز سوم است. که همنفس آقا نماز خواندهام و بدنم کوفته است. برای آخر بار نگاهش میکنم و میآیم بیرون. باران گرفته است. راه خانه را میگیریم. در نزدیکیهای خانه مصطفی جواب میدهد: مراسم بعد از نماز است؛ روضهی روز سوم و واقعهی خرابهی شام. ما اما از پیش کسی آمدهایم که چندی قبلش حرفهایی زده است در رد منابع تاریخی این واقعه. که دیگر ما را راهی نیست به مجالس روز سوم پسازاین؛ و در مظلومیت این پیر همین بس که شأن و جایگاه او را نگه نداشتند و آرزوی مرگش داشتند در این روزها. ایکاش که بهحق ارباب دکانشان تخته گردد. که ندیدند همان نماز جماعت ظهر و عصر آقای خوشوقت ما را بس بود از اشک گرفتنهای این آقایان.
گپ و گفت