پنجشنبه
۳ اسفند ۱۳۹۱
روز سوم محرم امسال است. روز خانمْ سهسالهی واقعهی کربلا. هنوز از اظهار بیان آقای خوشوقت دربارهی این واقعه خبر ندارم. محرم است و یک دهه؛ تنها عزاداری. باقیاش را تا اول دههی صفر باید آوارهی این هیئت آنیکی باشی. دیگر از شور دههی اول خبری نیست. قصد میکنم برویم دانشگاه تهران پای روضهی سعید و سخنرانی پناهیان. نمیدانم برنامه از کی شروع میشود و آیا هنوز تا قبل از نماز است؟ از مصطفی با پیامک سؤال میکنم. منتظر جواب نمیمانم. حاضر میشویم و راه میافتیم. الآن دیگر ماشین نداریم. پیاده میآییم تا سر اتوبان. تا ظهر وقت خوبی مانده. هر طور حساب میکنیم به مراسم میرسیم. ماشین گیرمان نمیآید. قحطی مسافرکش آمده. گیج میشوم از این وضع. مدام به عقربههای ساعت نگاه میکنم و مضطرب از نرسیدن. دوست هنوز جواب نداده. بالاخره یکی از دور میآید و چند ده قدم جلوتر ترمز میکند. میدویم طرفش. دندهعقب نمیگیرد. مسیر را میگویم و قبول میکند. در ورودی مترو باز ساعت را نگاه میکنم. دیر شده است حالا. کلافهام. به خانم میگویم تا دروازه شمیران خبرت میکنم چهکارهایم. مصطفی هنوز جواب نداده است. قطار به ایستگاه دروازه شمیران میرسد. به خانم میگویم پیاده شو. میآید بیرون. چنددقیقهای هست اذان گفتهاند. دمغم. او در چهرهام این را دیده و سکوت میکند. حتی نمیپرسد حالا چهکار کنیم. میآییم بیرون: میدان «چه کنم». میگویمش برویم مسجد امام حسن؛ سهراه طالقانی. اذان را گفتهاند. اما امید دارم به نماز اول وقت آقا میرسیم. او تردید دارد. من بیحواس از فاصلهمان قدم تند میکنم. انگار که تا مسجد دو قدم راه است. یکجایی از راه او میایستد. باورش نمیشود اینهمه راه را تند و یکنفس آمدهایم. میگویم دیگر راهی نمانده. کلافه میشود از عجلهام. میرسیم بالاخره. در ورودی مسجد چندنفری منتظرند. میدانم که هنوز آقا نیامده است. او تند میرود بالا. خبر ندارد نماز اقامه نشده است. میروم داخل و جاگیر میشوم. شکل نشستن آدمها طوری ست که شک میکنم نکند واقعاً بین دونماز است؟ اما جای آقا خالی ست. تلفنی به خانم میگویم. که عجله نکند برای رسیدن به نماز دوم. آقا نیامده و نماز اول هم اقامه نشده است. همینطور که نشسته زیارت عاشورا میخوانم ولوله میشود. آقا با شادابی میآید داخل. خندهاش بیش و بیش میشود و میرود در محراب. دست میگیرد به دستگیرهها. نماز شروع میشود... سلام آخر را میدهد. انگار رفتهام جنگ؛ بدنم کوفته است. شاید که از تند راه رفتن قبل مسجد باشد. اما میدانم این نیست. گمانم همان است که در جنگ بودهایم. روز سوم محرمالحرام 1434 شمسی. روضهای نیست. سخنرانی هم حتی. عدهای از جوانها آقا را دوره کردهاند. کار ما تمام است. این تمام بهرهی من از روز سوم است. که همنفس آقا نماز خواندهام و بدنم کوفته است. برای آخر بار نگاهش میکنم و میآیم بیرون. باران گرفته است. راه خانه را میگیریم. در نزدیکیهای خانه مصطفی جواب میدهد: مراسم بعد از نماز است؛ روضهی روز سوم و واقعهی خرابهی شام. ما اما از پیش کسی آمدهایم که چندی قبلش حرفهایی زده است در رد منابع تاریخی این واقعه. که دیگر ما را راهی نیست به مجالس روز سوم پسازاین؛ و در مظلومیت این پیر همین بس که شأن و جایگاه او را نگه نداشتند و آرزوی مرگش داشتند در این روزها. ایکاش که بهحق ارباب دکانشان تخته گردد. که ندیدند همان نماز جماعت ظهر و عصر آقای خوشوقت ما را بس بود از اشک گرفتنهای این آقایان.
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.