گنبد طلایی

{۰}

شبکه سه مسیرهای راه‌پیمایی فردای تهران را زیرنویس می‌کند. کنار متن عکسی هست از مسجدالاقصی. پیرمرد نشسته کنار من. با دیدن عکس گنبد سیاه رنگ، به صدای بلند اسرائیلی‌ها را فحش می‌دهد. برمی‌گردم به چهره‌اش نگاه می‌کنم: عصبی است. انگار این عتیقه دزدها طلاییِ گنبد را هم غارت کرده‌اند. اما نمی‌دانم چه طور به او بگویم: -عکس مألوف -که سال‌ها نشان داده‌اند،- قبه الصخره است و نه مسجدالاقصی.

{۰}

گپ و گفت

در ستاربودن خدا

{۳}

من از این‌که ثمرهٔ تلاش و کارم را نبینند، عصبانی می‌شوم. ناراحت نمی‌شوم؛ در دم عصبانی می‌شوم. دوست دارم کارم را ببینند. و لابد به‌به و بارک‌الله نثارم کنند. اما خدا دوست دارد به کار آدم مخلص، خود؛ پاداش دهد. پس پوششی می‌اندازد روی دست چنین آدمی. طوری که انسان‌ها بهره‌مند شوند از کار او و قدردانش نباشند. انگار که او بدهکار خلق‌الله است و هر چه کند باز هم بدهی‌اش صاف نمی‌شود. آخر خدا دوست دارد خودش تقدیر کند از آن شخص. دوست دارد تنها خودش اجر دهد. پس نمی‌گذارد کسی جز خودش کار با اخلاص آدمی را تسویه کند. حالا تو می‌خواهی از این کار خدا عصبانی شوی؟ عیب ندارد. او کار خودش را می‌کند. می‌دانی که: در پرده‌پوشی کسی به گرد وجودش نمی‌رسد. حالا آرام بگیر.

{۳}

گپ و گفت

بدی گفتن هم حدی دارد

{۰}
یک‌وقتی هست از کسی/ چیزی بدت می‌آید. مدام بدش را می‌گویی. می‌گویی و این تمامی ندارد. تا که کسی مخاطب تو می‌شود. اولش اگر هم‌دل باشد تأییدت می‌کند. کمی سر تکان می‌دهد و شاید سخره‌های تو را با خنده جواب دهد و حرص تو را با اخم در چهره همراهی کند؛ اما این رفتارش موقتی است. تو اما قرار بر این گذاشته‌ای که رها نکنی و همین‌طور یک‌نفس ادامه دهی و از بدی آن شخص/ چیز بگویی. مخاطبت چه می‌کند؟ یواش‌یواش تو را می‌گذارد با حرص‌وجوش و دشمنی‌ات. شاید آن آخرین لحظه‌ها پوزخند هم بزند. به حرفش گوش کن. به پوزخندش. دارد می‌گوید تو بهترین دوست و همراه آن‌کسی هستی که داری بدش را می‌گویی. بله! جا نخور. رابطه‌ی تو و آن‌که از او متنفری رنگ عاطفه دارد. والا تو را به کسی که از او بدت می‌آید چه‌کار؟ اگر بدت می‌آید دوری‌کن. ذهنت را از او خالی کن. دیگر چه‌کار داری که فلان رفتارش بد است؛ آن‌یکی کارش اعصاب‌خردکن. نمی‌توانی؟ پس من هم پوزخند می‌زنم و تو را با او تنها می‌گذارم. خوش‌بخت شوید.
{۰}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ