سه شنبه
۱۳۹۲/۱۱/۲۲
یک وقتی کار آدم با چاقو راه میافتد. این جمله نه برای توجیه قتل است و نه در رثای مقاومت و ایستادهگی. وقتی هست که میخواهی پیچ ریزی را باز کنی و پیچگوشتی در خانه نداری: -دم دستترین وسیله چاقوست. برمیداری از لبهی چاقو میگذاری روی شیار پیچ و دستهی سفیدش را میچرخانی. بیرون از خانه هم اگر یک دسته صدفیش باشد؛ باز میبینی که به درد خیلی از کارها میافتد. اما میدانیم که چاقو برای بریدن/ قاچدادن است. معیار برای درستی بریدن نگذاریم. و نگوییم بریدن شاهرگ بد است و قاچدادن هنداونه خوب. بگذارید اینطور بگوییم که چاقو تنها برای بریدن/ قاچدادن است. باشد قبول! ما هنگام اضطرار چاقو را در جای دیگری بهکار میگیریم. اصلاً گاهی کار جز با چاقوی دسته صدفی راه نمیافتد. اما اگر این لحظههای کم را بگذاریم کنار، در باقی وقتها نمیشود گفت که مجبور به استفاده شدهایم. منصفانهش اینست که تنبلی کردهایم؛ از عمد یا تقصیر. اینها را گفتم که برسم به امروز. سی و پنچ سال از بهمن ۵۷ گذشت. آن اولها درجاهایی پیچگوشتی دم دستمان نبوده است. اما تا دلتان بخواهد چاقوی دسته سفید کنار دستمان بوده. سی و پنچ سال گذشته است. به دستهامان نگاه کنیم. پیچگوشتی داریم یا دسته صدفی اصل زنجان؟
گپ و گفت
چهارشنبه
۱۳۹۲/۰۹/۲۰
داشتم دیروز از خیابون رد میشدم: -خدا رحم کرد؛ ماشینی ئه زیرم نگرفت. راستی اون روزی بود که باید میرفتم امتحان ورودی میدادم: -خدا رحم کرد؛ پنج دقیقه دیرتر میرسیدم در سالن رو میبستند و راهم نمیدادند دیگه. عیدی ئه داشتیم خونه رو رنگ میکردیم؛ بچه مریض شد: -خدا رحم کرد؛ پول نقاشی بود که ببریمش دکتر و دوا درمونش کنیم. حالا کار رنگ خونه نصف ئه موند به جهنم.
در گفتگوهای روزمره از این دست خاطرات زیاد شنیدهایم. شما بهتر از من از این دیالوگها به یاد دارید. کارکرد این خاطرات را همه اینطور حدس میزنیم: لطف و عنایت خدا در گیر –و- دار حوادث پیشبینینشده. اما جز این دست اتفاقها؛ دستهی دیگری هم هستند که در بیان روزمرههای ما جایی ندارند. مثلاً روایت زیر را بخوانید:
حامد صد و پنجاه تومن ازم دستی خواسته بود. داشتم. شماره کارت داد بریزم براش. رفتم بانک از شعبه بریزم: -نداشتم پول کارت به کارت بدم. بانک سر کوچه اداره بود و یه ده دقیقهای کارم راه میافتاد. ولی روم نشد بهش بگم شماره حساب بده. چون بانک با شماره کارت کار نمیکنه. رفتم پشت صندوق و از مرده خواستم کارم رو راه بندازه. ییهو برگشت گفت کار هر روزهت ئه. یه بار شماره حساب رو بنویس و اینقدر من رو به دردسر ننداز. جا خوردم. گفتم اولین بارم ئه. گفت همهتون همینطوری ئید. اومدم بهش چیزی بگم دیدم کارم پیشش گیره. بیخیال شدم کارش رو بکنه. کله کرد تو مانیتور شماره حساب رو داد بهم نوشتم پای قبض دادم بهش. با سه تا تراول. کمی دست دست کرد و کار تموم شد. ازش برگه رو گرفتم و اومدم بیرون در. دیدم نوشته واریز: یک و نیم میلیون. کپ کردم. گفتم برم با حامد هماهنگ شم از یه شعبهی دیگه پول رو بکشم بیرون: -یه شعبه دیگه دو کوچه پایینتر دم دانشگاه بود آخه. اصلاً گور باباش. تا یاد بگیره با مشتری چهطور حرف بزنه. گفتم میگیرم قرضالحسنهش میکنم. بعد دوباره برمیگردونم. دیدم دو دقیقهس وایسادم دم بانک. برگشتم پشت باجه. حرص داشتم. خواستم دق دلیم رو سرش خالی کنم. تشر زدم بهش که چرا کارش رو بلد نیست و اشتباه کرده. کمی در هم شد. بعد قبض رو گذاشتم جلوش و گفتم ببین چی کردی. عدد رو که دید سفید کرد. نمیدونم؛ شاید تنش یخ کرد. به تهتهپته افتاد. گاو گیجه گرفته بود. بلدم نبود چی کنه. بلند شد از جاش و دور شعبه گشت پرسون پرسون که راهش رو بدونه. نیم ساعت معطل شدم تا تموم شد. اومد قبض رو بده؛ نمیخواست تشکر کنه. با یه لحن سوالی دراومد که آقا؟ منم گارد گرفتم جوابش رو بدم که یههو گفت دستتون درد نکنه. خندیدم و اومدم بیرون: -خیلی خدا رحم کرد؛ کاری با پول ئه نکردم. شیطون از همه جا افتاده بود دنبالم تا پول ئه رو هپولی کنم. حتا اگه میخواستم بعداً پسش بدم به بانک هم درست نبود. اجازهش با من نبود آخه. خیلی خدا رحم کرد.
گپ و گفت
پنجشنبه
۱۳۹۲/۰۸/۰۹
گمانم این دومین شهیدی است که در خواب بستگان میآید و نشانی خود را میدهد. دست کم دومین از این نوع در پایتخت ایران. شاید که این در شهرها و روستاها هم بوده باشد و من ندانم. اما اطمینان دارم این دومین بار نبوده است؛ و بارها و بارها این داستان پر از غم تکرار شده است.
اما از این لحظه بگذریم. از لحظهٔ وصال بعد از فراق. جای دیگری از این داستان نیز رنگ غم دارد. میخواهم از وقتی بگویم که شهدا را تفحص کردند و بانک آمار دی ان ای درست کردند. عقل میگوید این بانک از اطلاعات دو گروه درست و معنیدار میشود. یکی شهدا و دیگری خانوادهٔ شهدا. نمیدانم چرا اطلاعات گروه دوم در حساب کتاب متولی نیامده است. دست کم شواهد این دو اتفاق این را به من میگوید. اینکه به خواب مادری فرزند شهید میآید و اظهار دلتنگی میکند؛ و این میشود آغاز شوریدگی دوباره و بل چند باره مادر: -که فرزند را در زمین خاکی بجوید. گفتم این داستان است و غم رنگ غالب دارد. اما آرزو میکنم مسئول تشکیل بانک اطلاعات شهدا ذهنی داستانپرداز نداشته باشد. آرزو میکنم این غفلتی سهوی باشد. که اگر غیر این باشد در ذهن مسئول متولی؛ چشمانتظاری و درد مدام دوری خانوادهٔ شهدا از پارهٔ تنشان جذابترین بخش داستان است. دهانم پر ز خاک؛ خدا نخواهد که اینچنین باشد.
گپ و گفت