چهارشنبه
۲۰ آذر ۱۳۹۲
داشتم دیروز از خیابون رد میشدم: -خدا رحم کرد؛ ماشینی ئه زیرم نگرفت. راستی اون روزی بود که باید میرفتم امتحان ورودی میدادم: -خدا رحم کرد؛ پنج دقیقه دیرتر میرسیدم در سالن رو میبستند و راهم نمیدادند دیگه. عیدی ئه داشتیم خونه رو رنگ میکردیم؛ بچه مریض شد: -خدا رحم کرد؛ پول نقاشی بود که ببریمش دکتر و دوا درمونش کنیم. حالا کار رنگ خونه نصف ئه موند به جهنم.
در گفتگوهای روزمره از این دست خاطرات زیاد شنیدهایم. شما بهتر از من از این دیالوگها به یاد دارید. کارکرد این خاطرات را همه اینطور حدس میزنیم: لطف و عنایت خدا در گیر –و- دار حوادث پیشبینینشده. اما جز این دست اتفاقها؛ دستهی دیگری هم هستند که در بیان روزمرههای ما جایی ندارند. مثلاً روایت زیر را بخوانید:
حامد صد و پنجاه تومن ازم دستی خواسته بود. داشتم. شماره کارت داد بریزم براش. رفتم بانک از شعبه بریزم: -نداشتم پول کارت به کارت بدم. بانک سر کوچه اداره بود و یه ده دقیقهای کارم راه میافتاد. ولی روم نشد بهش بگم شماره حساب بده. چون بانک با شماره کارت کار نمیکنه. رفتم پشت صندوق و از مرده خواستم کارم رو راه بندازه. ییهو برگشت گفت کار هر روزهت ئه. یه بار شماره حساب رو بنویس و اینقدر من رو به دردسر ننداز. جا خوردم. گفتم اولین بارم ئه. گفت همهتون همینطوری ئید. اومدم بهش چیزی بگم دیدم کارم پیشش گیره. بیخیال شدم کارش رو بکنه. کله کرد تو مانیتور شماره حساب رو داد بهم نوشتم پای قبض دادم بهش. با سه تا تراول. کمی دست دست کرد و کار تموم شد. ازش برگه رو گرفتم و اومدم بیرون در. دیدم نوشته واریز: یک و نیم میلیون. کپ کردم. گفتم برم با حامد هماهنگ شم از یه شعبهی دیگه پول رو بکشم بیرون: -یه شعبه دیگه دو کوچه پایینتر دم دانشگاه بود آخه. اصلاً گور باباش. تا یاد بگیره با مشتری چهطور حرف بزنه. گفتم میگیرم قرضالحسنهش میکنم. بعد دوباره برمیگردونم. دیدم دو دقیقهس وایسادم دم بانک. برگشتم پشت باجه. حرص داشتم. خواستم دق دلیم رو سرش خالی کنم. تشر زدم بهش که چرا کارش رو بلد نیست و اشتباه کرده. کمی در هم شد. بعد قبض رو گذاشتم جلوش و گفتم ببین چی کردی. عدد رو که دید سفید کرد. نمیدونم؛ شاید تنش یخ کرد. به تهتهپته افتاد. گاو گیجه گرفته بود. بلدم نبود چی کنه. بلند شد از جاش و دور شعبه گشت پرسون پرسون که راهش رو بدونه. نیم ساعت معطل شدم تا تموم شد. اومد قبض رو بده؛ نمیخواست تشکر کنه. با یه لحن سوالی دراومد که آقا؟ منم گارد گرفتم جوابش رو بدم که یههو گفت دستتون درد نکنه. خندیدم و اومدم بیرون: -خیلی خدا رحم کرد؛ کاری با پول ئه نکردم. شیطون از همه جا افتاده بود دنبالم تا پول ئه رو هپولی کنم. حتا اگه میخواستم بعداً پسش بدم به بانک هم درست نبود. اجازهش با من نبود آخه. خیلی خدا رحم کرد.
نظرها
{۴}
سلام
خداست دیگه ولی ماچی؟
واقعا بنده ایم؟
به روزم
من؟ تبریز؟
اگه من بودم، برگردوندم پولتو یا بالا کشیدم؟
امان از این وسوسه های مدام و پر توجیه
سلام
نه حامد. تو نهبودی. جریان مالی هم نهبود بینمون تا اونجا که یادم اه. حالا اگه چیزی بوده خودت بیآر بده. زشت اه خب آقای پدر.
محسن خطیبی فر؛ ۲۲ آذر ۹۲ ساعت: ۱۷:۳۸
وضعت دلار شده ها
حتماً :)
محسن خطیبی فر؛ ۲۲ بهمن ۹۲ ساعت: ۰۲:۴۳
چرا اپ نمیکنید؟
به روزم
اینجا قابل این حرفها نیست: -لطفتان مستدام!
محسن خطیبی فر؛ ۲۲ بهمن ۹۲ ساعت: ۰۲:۴۷
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.