وقت نبود آن دیگران باز تو نبودی

{۰}
هر طرف جلوه‌کنان یاسمنی
جلوه کن جلوه که خود یاس منی

از آن روز تا امروز خیلی طولانی گذشت. حساب روزها را دارم. سه سال و چهار ماه؛ اما بیش‌تر گذشت. شاید به‌حساب عادی بتوانم بگویم ده سال گذشت. بله! چیزی در این حدود. چون هرروز این سه سال و چهار ماه برای من یک ماجرا داشت. جمعه و تعطیلی هم نداشت. یک آن‌که می‌آمدم سرم را زمین بگذارم، “آن دیگران” ماجرایی جدید شروع می‌کردند. شاید می‌خواستند به تو فکر نکنم. درست مانند پسربچه‌ای که سرش را گرم بازی کرده باشند تا بهانه نگیرد. پس “آن دیگران” برای من حادثه‌ای درست می‌کردند و من مشغول رتق‌وفتق می‌شدم. من از یکجایی به بعد دیگر همراهی نکردم. “آن دیگران” را دانه‌دانه پیدا کردم و حذفشان کردم. چه آن‌هایی که با خوبی کردن مشغولم کرده بودند و چه آن‌ها که... من تمامی آن‌ها را حذف کردم تا فکرم آزاد شود و فقط به فکر تو باشم. پس‌ازآن تنها شدم. دیگرکسی با من کاری نداشت. کسی حوائجش را از من طلب نمی‌کرد. راستش حتی سعی هم نمی‌کردند با من مواجه شوند دیگر. حالا نه تو بودی و نه “آن دیگران”.
این آخرها یک روز آمدم کاری کنم برای پیدا کردنت که زخم برداشتم. دانستم ناتوان‌تر از آن هستم که قدمی بردارم. انگار جز صبر چاره‌ای بلد نبودم. چیزی جز “تنهایی” هم پیش من نبود. او تنها موجودی بود که از “آن دیگران” جامانده بود. درست مثل سایه با من همراه بود. تصمیم گرفتم آن را از خود دور کنم. باید می‌رفتم در تاریکی تا نوری نباشد و سایه‌ای نباشد و “تنهایی” برود؛ اما کجا می‌توانستم بروم. نمی‌دانستم. تو هم نبودی که از تو سؤال کنم و از تو جواب بگیرم. اصلاً اگر بودی؛ دیگر تنها نبودم.
{۰}

گپ و گفت

دنبال چه کسی بگردیم؟

{۰}
شش یا هفت سال عمر داشتم. رفته بودم استخر. تا آن روز بارها برای شنا رفته بودم به استخری. همه آن‌ها یک گودال آبی‌رنگ پر از آب بودند که من می‌توانستم تا زیر گلو در آن‌ها بایستم. اما این‌یکی با تمام آن‌ها یک فرق بزرگ داشت. عمق آن طوری بود که نمی‌توانستم پای خود را به کف برسانم. این چیزی بود که در بدو ورود یکی به من گفته بود. آن روزها شنا کردن بلد نبودم. اما دیدم میله‌ای دورتادور دیواره کار گذاشته‌اند. پس رفتم در آب و آن را گرفتم. وجب‌به‌وجب در کناره جلو می‌رفتم تا دیواره استخر را دور بزنم. هراس داشتم میله را ول‌کنم. می‌دانستم که نمی‌توانم خود را روی آب نگه‌دارم. لحظه‌ای دیدم پشت پایم به‌شدت درد گرفت. انگار کسی بخواهد نیشگون بزرگی از پایم بگیرد. طوری شد که از شدت درد میله را ول کردم و رفتم زیر آب. حالا علاوه از درد داشتم خفه هم می‌شدم. چشم‌هایم را در زیر آب باز کردم تا ببینم چه چیز دارد پایم را می‌کند. چیزی نبود. دیگر نتوانستم زیر آب باشم. آمدم بالا و به‌زور دوباره میله را گرفتم. پشت پایم داشت می‌سوخت. تنها کاری که به فکرم رسید جمع‌کردن تمام زورم در پای درگیرم بود. طوری که به هر زحمتی بود آن را در آب به سمت جلو پرت کردم. پایم رها شد. از درد و درماندگی گریه‌ام گرفت. اما می‌خواستم بدانم چه چیز پایم را داشت می‌مکید. به هر زوری بود رفتم زیر آب. دیدم در دیواره حفره‌ای است به‌اندازه یک دهان باز. آب ازآنجا مکیده می‌شد. معما حل‌شده بود. اما از شدت درد دیگر نمی‌توانستم در آب بمانم. با یک‌فاصله از دیواره دستم را به میله گرفتم و خودم را به پلهٔ استخر رساندم. آمدم بیرون. پشت پایم را دیدم. سرخ و کبود بود. تا دو هفته بعدازآن به‌اندازهٔ یک دهان باز کبودی روی تنم بود.
این چند روز این خاطره باز یاد من آمده است. خاطره‌ای که جز درد برای من عایدی نداشته است. اما ماجرا از چه قرار است؟ در نزدیکی من دختری ۵ ساله به درون استخر پارکی افتاده است. حفرهٔ مکنده استخر او را بلعیده و چرخ‌دنده‌های پمپ جسدش را مثله کرده است. از شب اتفاق تا الآن چند نفر موضع‌گیری‌های تندی داشته‌اند و کف خواسته‌شان برکناری شهردار منطقه و ناحیه است. اما آنچه تاکنون قطعی شده برکناری پیمان‌کار فضای سبز ناحیه و شهردار ناحیه است. اما سؤال این است که این برکناری و عزل و تعقیب تا کجا ادامه خواهد یافت؟ و چرا اصلاً پس از روی دادن چنین حادثه‌ای است که یاد ایرادهای کار می‌افتیم؟ آن سیاه‌چاله تا آن روز کجا بوده است؟ و این‌که درپوش مشبک فلزی چه اندازه قیمت داشته است که از زیر بار هزینه کرد آن دررفته‌اند؟ و اصلاً آیا ممکن است دریچه در روز حادثه غیب شده باشد تا زمینه حادثه فراهم شود؟

مرتبط:
لینک زیر ارجاع به صفحه‌ای است از خبرگزاری فارس که در فاصله چندساعته از انتشار، توسط خبرگزاری محوشده است. در این مصاحبه-خبر، عضو شورای شهر به چیزی کم‌تر از عزل شهردار منطقه قناعت ندارد:
http://bit.ly/1XWrlBD
{۰}

گپ و گفت

عکاس اولین عکس پرسنلیم

{۱}
هنوز روز عکاسی یادم نرفته. همان وقتی‌که بابا اجازه‌ام را از مدرسه گرفت و راهی شدیم. اولین تجربهٔ سوارشدن اتوبوس دوطبقه. رفتیم بالا: تعجب کردیم که چرا راننده‌ای در کار نیست. بعد به‌نوبت نشستیم روی اولین صندلی و راندیم در خیابان‌های تهران. ایستگاه آخر جایی بود پردرخت. خیابان را قدم رفتیم تا رسیدیم به آقای مهربان عکاس. دانه‌دانه روی صندلی نشستیم. خسته بودیم و وامی‌رفتیم. اما او آرام می‌خندید و ما را روی صندلی طوری نگه می‌داشت تا فرصت عکاسی پیدا کند. اما ما باز وامی‌رفتیم. من که بزرگ‌تر بودم به او نگاه می‌کردم؛ آن دوتای دیگر نه. می‌دیدم که با هر بار رفت‌وآمد از پشت دوربین تا صندلی فقط می‌خندد. وقتی رفتیم پیشش؛ هنوز هوا روشن بود. وقتی از اتاقک عکاسی‌اش بیرون آمدیم؛ آسمان تاریک بود. بعدها که بزرگ شدیم او دیگر شهید بود. دانستیم نام او سعید جان بزرگی است. عکاس مهربان روزهای خوش کودکی‌مان. هم او که اولْ عکس پرسنلی ما را گرفت.
{۱}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ