کمی دربارهٔ از دست دادن

{۱}
یک‌چیزی مال توست. شاید حتی دوستش نداشته باشی. اما برای توست. حالا این را از تو می‌گیرند. تلاش می‌کنی و صاحب یک‌چیز دیگر می‌شوی. این‌یکی را هم از تو می‌گیرند. و همین‌طور یکی دیگر و یکی دیگر و... بعد این داشتن و از دست رفتن‌ها چه حالی داری؟ فهمی تازه در تو شکل می‌گیرد: حتم داری این‌که اکنون دست تو است؛ روزی از بین می‌رود. بعد تو می‌مانی دست‌خالی. تا کی شود که تلاش کنی و چیز دیگری را به دست آری. به این فهم که می‌رسی؛ دیگر می‌دانی که صاحب چیزی نیستی. و اگر چیزی را اختیار کردی؛ دیری نمی‌گذرد که دیگر برای تو نباشد. پس به هر چه چنگ می‌زنی؛ تا مدتی داری‌اش و بعد نداری‌اش. از آن به بعد است که حس دل نبستن به داشته‌ها و اموالت می‌آید. اگر تا قبل آدم خاطره بازی بودی و در رثای نابودی داشته‌ها روضه می‌خواندی؛ بدل به کسی می‌شوی که تنها فراموش می‌کند. و آنچه را در اختیار دارد/ خواهد داشت را از دل خود دور می‌کند و تنها در دستش نگه می‌دارد. تا روزی که آن چیز را هم دیگر نداشته باشد. و باز تلاش کند که چیز دیگری داشته باشد. اما غصه این نیست که آدمی دل‌بستگی‌اش را از داشته‌ها بردارد و داشته‌ها را از مشام دلش دورنگه دارد. غصه آن روزی است که آدمی منصرف شود از تلاش برای به دست آوردن داشته‌ای لازم. شاید آن روز؛ هنگام مرگ آدمی باشد.
{۱}

گپ و گفت

غواص‌ها

{۰}
نصفِ تاریخ عاشقی «آب» است
قصه‌هایی عمیق و پراحساس
قصه‌هایی پر از فداکاری
قصه‌هایی عجیب، اما خاص:
قصه‌ی آبِ چشمه‌ی زمزم
زیرِ پا کوبه‌های اسماعیل
قصه‌ی نیل و حضرت موسی
قصه‌ی آن گذشتنِ حسّاس
قصه‌ی حفظِ حضرت یونس
توی بطن نهنگ، در دریا
یا که نفرینِ نوحِ پیغمبر
بر سرِ مردمِ نمک‌نشناس
قصه‌ی ظهر روز عاشورا
بستنِ آب روی وارثِ آن
کربلا بود و یک حرم، تشنه
کربلا بود و حضرتِ عباس
بین افسانه‌های آب و جنون
قصه‌ی تازه‌ای اضافه شده:
قصه‌ی بیست‌وهفت‌ساله‌ای
از صد و هفتادوپنج تا غواص...

[نفیسه سادات موسوی]

{۰}

گپ و گفت

سایه‌بان چون درخت

{۰}
تا برسم به ایستگاه اتوبوس؛ راننده حرکت کرد. ماندم تا با ماشین بعدی بروم. کسی جز من نبود. به آسمان نگاه کردم. غبار و دود در هوا کم بود. نور آفتاب داشت از پشت یک سطح شفاف می‌تابید. بیش از آن‌که از گرما کلافه شوم، چشم‌هایم خسته شد. کمی همْ گذاشتمشان. سایه‌بان ایستگاه نه در باد و باران حفاظ است و نه برای نور آفتاب. پارسال شهرداری تازه این خط را افتتاح کرده بود و هنوز پرمشتری نشده بود. اتوبوس‌ها دیربه‌دیر می‌آمدند. آن روزها می‌رفتم کنار گاردریل می‌ایستادم تاکمی از آفتاب دورباشم. اما سایه‌بان حتی در آن فاصله از ایستگاه سایه نمی‌انداخت. حالا که پیمان‌کار این‌قدر به تعداد اتوبوس‌ها اضافه کرده است که نمی‌شود رفت در مسیرشان ایستاد. کافی است بروی کنار گاردریل جداکننده اتوبان از خط ویژه و فقط کمی بعد منتظر حادثه‌ای باشی. در این فکرها بودم که چه می‌شود کرد تا سایه‌ای پیدا کنم. باز گفتم بروم کنار گاردریل. برگشتم. دخترکی در فاصله‌ای از پشت من ایستاده بود. خجالتی شد. دوید و رفت پیش مادرش. گفتم: -من دنبال سایه می‌گشتم و او زیر سایه من ایستاده بود. غصه خوردم که چرا رفت. عین این پرنده‌ها که دانه برایشان می‌پاشی و تنهایشان می‌گذاری و می‌آیند سر دانه‌ها. بعد که می‌آیی دانه خوردنشان را تماشا کنی؛ پر می‌زنند و می‌روند. تو می‌مانی و دانه‌هایی که پخش‌وپلا کرده‌اند. چنین حسرتی خوردم از رفتن دخترک. کاش برنمی‌گشتم.
{۰}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ