عکاس اولین عکس پرسنلیم

{۱}
هنوز روز عکاسی یادم نرفته. همان وقتی‌که بابا اجازه‌ام را از مدرسه گرفت و راهی شدیم. اولین تجربهٔ سوارشدن اتوبوس دوطبقه. رفتیم بالا: تعجب کردیم که چرا راننده‌ای در کار نیست. بعد به‌نوبت نشستیم روی اولین صندلی و راندیم در خیابان‌های تهران. ایستگاه آخر جایی بود پردرخت. خیابان را قدم رفتیم تا رسیدیم به آقای مهربان عکاس. دانه‌دانه روی صندلی نشستیم. خسته بودیم و وامی‌رفتیم. اما او آرام می‌خندید و ما را روی صندلی طوری نگه می‌داشت تا فرصت عکاسی پیدا کند. اما ما باز وامی‌رفتیم. من که بزرگ‌تر بودم به او نگاه می‌کردم؛ آن دوتای دیگر نه. می‌دیدم که با هر بار رفت‌وآمد از پشت دوربین تا صندلی فقط می‌خندد. وقتی رفتیم پیشش؛ هنوز هوا روشن بود. وقتی از اتاقک عکاسی‌اش بیرون آمدیم؛ آسمان تاریک بود. بعدها که بزرگ شدیم او دیگر شهید بود. دانستیم نام او سعید جان بزرگی است. عکاس مهربان روزهای خوش کودکی‌مان. هم او که اولْ عکس پرسنلی ما را گرفت.

نظرها

{۱}
سلام
کل نفس هالک الا وجهه!
خوشا به سعادت آنها که در وجود او ذوب می شوند و هلاکشان رود حیات است بر جان بشر!
خوشا
محسن خطیبی فر؛ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ساعت: ۲۳:۵۹

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ