بدی گفتن هم حدی دارد

{۰}
یک‌وقتی هست از کسی/ چیزی بدت می‌آید. مدام بدش را می‌گویی. می‌گویی و این تمامی ندارد. تا که کسی مخاطب تو می‌شود. اولش اگر هم‌دل باشد تأییدت می‌کند. کمی سر تکان می‌دهد و شاید سخره‌های تو را با خنده جواب دهد و حرص تو را با اخم در چهره همراهی کند؛ اما این رفتارش موقتی است. تو اما قرار بر این گذاشته‌ای که رها نکنی و همین‌طور یک‌نفس ادامه دهی و از بدی آن شخص/ چیز بگویی. مخاطبت چه می‌کند؟ یواش‌یواش تو را می‌گذارد با حرص‌وجوش و دشمنی‌ات. شاید آن آخرین لحظه‌ها پوزخند هم بزند. به حرفش گوش کن. به پوزخندش. دارد می‌گوید تو بهترین دوست و همراه آن‌کسی هستی که داری بدش را می‌گویی. بله! جا نخور. رابطه‌ی تو و آن‌که از او متنفری رنگ عاطفه دارد. والا تو را به کسی که از او بدت می‌آید چه‌کار؟ اگر بدت می‌آید دوری‌کن. ذهنت را از او خالی کن. دیگر چه‌کار داری که فلان رفتارش بد است؛ آن‌یکی کارش اعصاب‌خردکن. نمی‌توانی؟ پس من هم پوزخند می‌زنم و تو را با او تنها می‌گذارم. خوش‌بخت شوید.
{۰}

گپ و گفت

مویز دوست داری؟

{۰}
نه! اتفاق تازه‌ای نمی‌افته: آخه جرقه‌ی حادثه از خودتِ. این جمله‌ها رو کم یا بیش شنیده‌ایم. ولی باز هر لحظه منتظریم که حادثه‌ای پیش بیاد و تو تقویم زندگی‌مون ثبت بشه. که اون حادثه ما رو هل بده به یه جای بهتر. اما نه این بهتر وجود داشته تا الان و نه حادثه اتفاق افتاده. هر چند سال یه بار هم که اتفاقی بیافته، سهمی ازش نداریم. فقط شاید اون ته ماجرا چیزی هم نصیب ما بشه از خوشی. اما این‌که یه اتفاق منحصر برا هر کدوم‌مون بی‌افته از محالاتِ.
خب البته بعضی‌ها هم پیدا می‌شن که حادثه رو تو جمع خودشون می‌بینن. و به این قانع‌اند که یه سهمی از لذت و خوشی تغییر حال براشون باشه. اما خب این‌ها هم درست مثل تک تک آدمای مستقل به بی‌راهه می‌رن. چون حادثه‌ی دست بالای این چنین جمع‌هایی جز شوخی‌های بی‌مزه و سرکاری نیست. کاری که فقط خودشون رو سرگرم می‌کنه و بهره‌ی دیگه‌ای نداره. یه جوری انگار مُسکن که درد روزمره‌گی رو فراموش کنند و سرخورده نشن از ماسیدن تو وضع موجود. اگه همه‌ی اون جمع رو کنار هم بذاری یه آدم درستِ/ نصفه می‌شن که یکی‌شون دستِ، اون یکی پا و دیگری... درست مثل این می‌مونه که چند تا آدم معلول و کم عُرضه با هم دست به یکی بشن و نقش یه آدم سالم رو بازی کنند. حالا حکایت اینا هم مثل هم‌اون آدمای معلول.

بی‌ربط:
رمزگشایی از رفتار سیاسی آیت‌الله مصباح یزدی
{۰}

گپ و گفت

خام بدم؛ پخته شدم؟

{۱}
گفته بود نمی‌شود. من قبول نکرده بودم. فقط به نتیجه فکر می‌کردم؛ و اینکه در توانم است. که او را عیب‌یابی کرده بودم و خودم را از او بالاتر دیده بودم. پیش خودم گفتم: -این آدم نمی‌داند باید این قسمت کار را چه کند اما من می‌دانم. همین‌طور بافتم برای خودم؛ و در این میان عیب‌های او را بیرون کشیدم. در ملاقات بعدی بود که او داشت تکرار می‌کرد نمی‌شود. خود را آماده کرده بودم که از او دلیل بخواهم و نگذارم نصیحت کند و منبر برود. سؤال پرسیدم. جواب داد. ایراد گرفتم به جوابش. گفت نمی‌شود بااین‌حال. گفتمش این ضعف توست که می‌گویی نمی‌شود. سکوت کرد. دلخور شد. چیزی نگفت. نفسش را رها کرد... گفت اگر بخواهی شروع کنی باید فلان و بهمان را داشته باشی و قبلش چند کار که این باشد و آن. گفتم مشکلی ندارم. باز سکوت کرد. بلند شدم و آمدم. شوق داشتم که حرفم را به کرسی نشانده‌ام. رسیدم به محل کار. توصیه‌های قبل از کارش را نوشتم. اول چیزی را که یادم آمد نوشتم. باقی را هم کم‌کم در ذهن مرور کردم و روی کاغذ آوردم. خسته شدم. بلند شدم و به سیاهه‌ی کارها نگاه کردم. زیاد بود. برخی‌شان را خط کشیدم. حوصله‌شان را نداشتم و ضروری هم نبودند. چندتایی ماندند. یکی را شروع کردم که تا ساعتی دیگر تمام کنم. یادم آمد تنهایی نمی‌شود این‌یکی را انجام داد. همان‌جا تلفنی با چندنفری حرف زدم. کسی قول همکاری نداد. گفتم خودم درستش می‌کنم. دو ساعت گذشت. خسته شدم اما کاری نتوانستم بکنم. گفتم می‌روم سراغ بعدی. دیدم این‌یکی حتماً نفر کمکی می‌خواهد. رفتم سراغ سومین کار و همین‌طور تا... شب به نیمه رسیده بود. به سیاهه نگاه کردم. هیچ‌کدام از کارها جلو نرفته بود. آن‌هایی را که خط زده بودم دوباره نوشتم. برای آن‌ها هم که وقت نداشتم.
{۱}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ