جمعه
۲۰ بهمن ۱۳۹۱
گفته بود نمیشود. من قبول نکرده بودم. فقط به نتیجه فکر میکردم؛ و اینکه در توانم است. که او را عیبیابی کرده بودم و خودم را از او بالاتر دیده بودم. پیش خودم گفتم: -این آدم نمیداند باید این قسمت کار را چه کند اما من میدانم. همینطور بافتم برای خودم؛ و در این میان عیبهای او را بیرون کشیدم. در ملاقات بعدی بود که او داشت تکرار میکرد نمیشود. خود را آماده کرده بودم که از او دلیل بخواهم و نگذارم نصیحت کند و منبر برود. سؤال پرسیدم. جواب داد. ایراد گرفتم به جوابش. گفت نمیشود بااینحال. گفتمش این ضعف توست که میگویی نمیشود. سکوت کرد. دلخور شد. چیزی نگفت. نفسش را رها کرد... گفت اگر بخواهی شروع کنی باید فلان و بهمان را داشته باشی و قبلش چند کار که این باشد و آن. گفتم مشکلی ندارم. باز سکوت کرد. بلند شدم و آمدم. شوق داشتم که حرفم را به کرسی نشاندهام. رسیدم به محل کار. توصیههای قبل از کارش را نوشتم. اول چیزی را که یادم آمد نوشتم. باقی را هم کمکم در ذهن مرور کردم و روی کاغذ آوردم. خسته شدم. بلند شدم و به سیاههی کارها نگاه کردم. زیاد بود. برخیشان را خط کشیدم. حوصلهشان را نداشتم و ضروری هم نبودند. چندتایی ماندند. یکی را شروع کردم که تا ساعتی دیگر تمام کنم. یادم آمد تنهایی نمیشود اینیکی را انجام داد. همانجا تلفنی با چندنفری حرف زدم. کسی قول همکاری نداد. گفتم خودم درستش میکنم. دو ساعت گذشت. خسته شدم اما کاری نتوانستم بکنم. گفتم میروم سراغ بعدی. دیدم اینیکی حتماً نفر کمکی میخواهد. رفتم سراغ سومین کار و همینطور تا... شب به نیمه رسیده بود. به سیاهه نگاه کردم. هیچکدام از کارها جلو نرفته بود. آنهایی را که خط زده بودم دوباره نوشتم. برای آنها هم که وقت نداشتم.
نظرها
{۱}
خصلت جوانی همینه. امتحان چیزهای قبلا امتحان شده! اما باز هم فکر می کنم اگر تو اون کار موفق می شدی و انجامش می دادی چی می شد! :)
چی میشد :)
محسن خطیبی فر؛ ۲۵ بهمن ۹۱ ساعت: ۲۳:۴۲
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.