جمعه
۱۳۹۷/۰۶/۳۰
رفت تا نزدیکترین ایستگاه اتوبوس شهر. ایستاد کنار درخت روییده در جوی جلوی ایستگاه. نگاه به آسمان کرد. هوا غبار داشت. گمانش این شد که تا غروب آفتاب چیزی نمانده است. اما ساعت میگفت که فعلاً، غروب نزدیک نیست: چرا ساعت مچیاش میگفت که دقیقاً ۲ ساعت مانده است به غروب؟ به نظر او، همان موقع هم غروب بود. بعد این واقعه، او مشاهدات چند روز قبل خود را مرور کرد و دانست که خورشید فقط دارد غروب میکند. ولی ساعت مچی او میگفت که خورشید در ساعت ۶ و نیم صبح طلوع میکند و در ساعت ۷ و چهل دقیقه غروب.
گپ و گفت
چهارشنبه
۱۳۹۷/۰۵/۳۱
نه قدشان به هم میخورد و نه هیکلشان. اما آنچه دیده میشد این بود که دارند دعوا میکنند و کار داشت به یقهگیری و زدوخورد میکشید. او رفت و سعی کرد آنها را از هم جدا کند. ترفندش این بود که تلاش کرد به هرکدام فرصتی برای حرف زدن دهد و خود را قاضی کند و بین آن دو مصالحه کند. اما موفق نبود و تنها یکی از آن دو حرف میزد و آن دیگری مدام هجوم میآورد و نمیگذاشت حرفی و کلامی منعقد شود.
او بعدازاین تلاش نافرجام و در همان گیرودار، خواست که از شواهد دوروبر؛ علت حادثه را پیدا کند. اما چیزی برای کشف کردن معمای دعوا نبود. برای همین باز سعی کرد جلوی هجوم مرد درشتاندام را بگیرد و به آنیکی دیگر که لاغراندام و کوتاهقد بود فرصت بدهد: - تغییری حاصل نشد و دو نفر باز دستبهیقه شدند.
او که دید یکطرف دعوا جسمی ضعیف و نحیف دارد، حق را به او داد و تلاش کرد به مرد قوی جسته بفهماند که دارد زور میگوید. اما مرد قوی جسته زود این جهتگیری او را فهمید و با یک حرکت کنارش زد و به جروبحث با مرد لاغر ادامه داد.
او حالا کناری ایستاده بود و داشت به این گمان میرسید که ممکن است حق با مرد قویهیکل باشد و در این میانه، مرد لاغر دارد از ضعف جسمی خود تمام بهره را میبرد و با مظلومنمایی؛ قصد دارد حق را ناحق کند. اما چیزی نگذشت که به خودش نهیب زد که شاید مرعوب هیکل و زور مرد قویهیکل شده باشد و این تصورات از ترسی که مرد در دلش ریخته بود، شکل گرفته باشد. پس کدامیک حرف حق میزدند؟
تصورات و پیشفرضها و قضاوتها را کنار گذاشت و این بار به بگومگوها دقیق شد. دانست که ماجرا ازاینقرار بوده است که مرد لاغراندام جعبهی سنگینی را حمل میکرده است و بیش از آنکه حواسش به راه رفتن باشد، تلاش داشته که با هر زحمتی بار را به مقصد برساند. پس ناتوانی جسمی و سنگینی بار، حواس مرد لاغراندام را از اینکه جعبهی در دستش به کسی و جایی نخورد؛ پرت کرده و در میانهی راه جعبه به مرد قویهیکل برخورد کرده است. از طرفی مرد قویبنیه توقع این را داشته که هنگام راه رفتن همه از سر راهش کناری بروند و راه را برای او باز گذارند.
بعد این تصادم، مرد قویبنیه تذکری داده است و راهش را ادامه داده، اما مرد کوتاهقد از فرط خستگی و کمتوانی؛ زیر جلکی تکهای به مرد قوی انداخته و همین شده شروع درگیری.
با روشن شدن این بخش از ابعاد ماجرا، او میدانست که هرکدام تا حدودی مقصر هستند و برای ختم دعوا میبایست تقصیر خود را به گردن بگیرند و تمام. اما مرد لاغراندام همیشه توقع داشته که همه باید به او ترحم کنند و هوایش را داشته باشند. از طرفی مرد قویبنیه هم همواره در زندگیاش توقع داشته که کسی سر راهش را نگیرد و دیگر آدمیان از جثهاش حساب ببرند.
او حالا میدانست که وضع جسمی هرکدام از آن دو نفر، آنها را نسبتاً متوقع کرده بوده است. پس برخورد این دو نفر، با آن پیشینهای که هرکدام در ذهن خود دچار آن بودهاند؛ منجر به درگیری شده است. از طرفی، در درگیری هم؛ هریکی توقعاتی داشتهاند که سبب کش آمدن نزاع شده است: مرد لاغر، توقع داشت با مظلومنمایی خود را در دعوا برتر ببیند و آن دیگری توقع داشت که مرد کمبنیه، مرعوب جثه و اندام او شود و حق نصیبش گردد.
سپس او پیش خود گفت: ˮاگر هرکدام، توقعاتشان را بر مبنای دیگری بهجز وضعیت جسمی خود بنا نهند و در هنگام درگیری؛ سعی در فهم سهم خود از پدید آمدن مشکل کنند، درگیری و نزاع اینقدر کشدار و بیپایان نمیشود“.
اما چه سود که آدمیان آن سرزمین، بنای تصورات خود از توان آدمی را تنها بر اساس قوهی جسمی شکل میدادند و هر چه فربهتر میشدند؛ خود را محق و هرچه نحیف میشدند، خود را مظلوم ماجرا جلوه میدادند. صد حیف.
گپ و گفت
پنجشنبه
۱۳۹۷/۰۵/۱۸
تعریفی از تکرار نمیشناسم. راستش با واژه تکرار ناآشنایم. ممکن است بگویی تکرار به آن کار/ فکر/ خیالی گویند که دست ازسرت برندارد و مدام و مدام با آن مشغول باشی. اما من این را قبول ندارم. من گمان میکنم که کار/ فکر/ خیال تکراری نداریم. چراکه تو در مواجهه هر باره با یک کار/ فکر/ خیال مشابه، وضعیت یکسانی نداری. مثال بزنم:
تو هرروز خیالات مشابهی را مرور میکنی و اسم آن را میگذاری خیال تکراری و شاید از دست خود خسته و ملول هم شوی. اما آیا تو هرروز دقیقاً شرایط دیروزت را داری؟ تو حداقل یک روز بزرگتر شدهای و جسمت کمی خستهتر شده و تنت کمی فرسودهتر شده و موهای سرت کمی تُنُکتر شده و از حجمش کمی کاسته شده و دندانهایت فرسودهتر شده و بازوها... امان از بازوها.
میدانی چه میخواهم بگویم؟ حرفم این است که خودت را سرزنش نکن که با خیالی تکراری مواجهی هرروز و هر شب. چراکه تو هر لحظه شرایط نو به نویی داری و با شرایط جدید، خیال مشابهی را در سر میپروری. پس هر آنْ که خیال به سرت آمد، با حال جدیدت با آن مواجه شو و خود را برای تکراری بودن خیالت سرزنش نکن. اینطوری میتوانی خیالت را رشد دهی و روز به روز با آن انس بگیری و وسعتش دهی. حتی اگر آن خیال هیچگاه به واقعیت روزمرهات راه نیابد، بازهم ملالی نیست.
گپ و گفت