جمعه
۳۰ شهریور ۱۳۹۷
رفت تا نزدیکترین ایستگاه اتوبوس شهر. ایستاد کنار درخت روییده در جوی جلوی ایستگاه. نگاه به آسمان کرد. هوا غبار داشت. گمانش این شد که تا غروب آفتاب چیزی نمانده است. اما ساعت میگفت که فعلاً، غروب نزدیک نیست: چرا ساعت مچیاش میگفت که دقیقاً ۲ ساعت مانده است به غروب؟ به نظر او، همان موقع هم غروب بود. بعد این واقعه، او مشاهدات چند روز قبل خود را مرور کرد و دانست که خورشید فقط دارد غروب میکند. ولی ساعت مچی او میگفت که خورشید در ساعت ۶ و نیم صبح طلوع میکند و در ساعت ۷ و چهل دقیقه غروب.
نظرها
{۳}
زیبا شده بلاگ...
بلد نیستم قالب بسازم یک مقدار حسودیم شد:)
:) ممنون.
من کمی بلدم: -اجازه بدین، ی دونه ناقابل تقدیم میکنم؛ البته با سلیقه و انتخاب شما.
محسن خطیبی فر؛ ۰۸ مهر ۹۷ ساعت: ۱۹:۲۴
غروب باشه...
جمعه باشه ...
عصر باشه ...
نزدیک پاییز باشه ...
دیگه انگار دلتنگی تلنبار شده تو دلت ...
این متن رو غروب عاشورا نوشتم...
محسن خطیبی فر؛ ۰۸ مهر ۹۷ ساعت: ۱۹:۲۵
خیلی ممنون ...بزرگوارید ...نه دیگه میسازم با همین قالبهای بیان:)
تعارف ندارم من :)
محسن خطیبی فر؛ ۰۹ مهر ۹۷ ساعت: ۱۸:۴۴
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.