برای دخترش، دخترم، دخترانمان...

{۰}
🔹...دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه‌ مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشت‌زده بی‌پناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچه‌به‌سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می‌جنگم.

🔹عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی‌خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. دختر عزیزم شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی می‌کنید. چه کنم برای آن دختر بی‌پناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز... که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید. بگذارید بروم، بروم و بروم. چگونه می‌توانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا مانده‌ام.

🔹دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر نمی‌خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می‌ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر می‌کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی‌توانم اینگونه زندگی بکنم.
{۰}

گپ و گفت

گر دخترکی...

{۴}
دو ماه قبل از عید، ی دختر ۶ ساله به اسم مهرناز؛ با دل‌دردهای شدید شبانه‌ که دیگه به روزها هم می‌رسه، والدینش رو حساس می‌کنه که ببرندش دکتر و طبیعتاً دکتر هم برای تشخیص بهتر، آزمایش کاملی رو برایش می‌نویسه. اما جواب آزمایش همه اطرافیان و خانواده رو در بهت فرو می‌بره: تمام بدن از منشاء کبد و روده‌ها، درگیر توده‌ی سرطانی شده است.
دکتر متخصص و تیم درمانی، سریعا دستور به بستری و شروع شیمی‌درمانی میدن و در همین حین هم غیر مستقیم به خانواده آمادگی می‌دهند که با توجه به درگیرشدن تمام توده‌های بدنی و اعضا داخلی در مراحل درمان، زیاد به مهرناز سخت نگیرن و بذارن بچگیشو کنه تا اینکه…
خلاصه با گذشت کمی ازشروع شیمی درمانی، تمام موهای خرمایی مهرناز شروع به ریختن می‌کنه و به ابروها می‌رسه و خانواده و اطرافیان با طرح این خبر که موهای همه‌مون بخاطر شامپو خراب شده؛ موهاشونو از ته می‌زنند.
روزها می‌گذره و مهرناز برای اینکه هم درد شدیدی رو تحمل می‌کرده و هم به‌خاطر شرایط بعد از دوره شیمی‌درمانی که مجبور بوده در محیط قرنطینه زندگی کنه، دیگه از دیدن سیل اسباب‌بازی‌ها و کادوهایی که فامیل براش می‌اوردن؛ خوشحال نمی‌شده. طوری‌که اصلا انگار دیگه خود مهرناز هم فهمیده بوده که وقت رفتن به آسموناست… در این حین، بُهت و غم سنگینی تمام فامیل و آشنایان رو می‌گیره جوری که همه مدام خدا رو به خودش قسم می‌داده‌اند که دختر کوچولوی شیرین زبون فامیل رو خوب کنه… تا اینکه، ی روز ساعت ۳ صبح؛ مهرناز مامانش رو صدا می‌زنه…
-مامان… مامان…
-جانم مهرنازم! قربونت برم بیدار شدی مامان؟ آب میخوای؟ چیه؟
-مامان! رقیه کیه؟

صبحی که بوی امام حسین تمام مارو در بر گرفته بود و از همه جای شهر بوی سیب میومد، اسم مهرناز رو کردند رقیه خانم و سپردنش به امام حسین و همون روز ۳ گوسفند قربانی شد: اولی به نیت امام حسین، دومی به نیت رقیه بانو و سومی هم عقیقه...

زمان گذشت تا سه‌شنبه هفته پیش، جواب آزمایش بالینی رقیه خانم رو به دکتر نشون می‌دهند و او با نگاه به برگه آزمایش؛ در یک حیرت شدید میگه هیچ آثاری از سرطان و توده سلولی در هیچ کجای بدن دیده نمیشه جز یک لایه بسیار نازک بروی کبد که احتمالا از عوارض شیمی درمانی باقی مانده است.
آره والا، مهرناز؛ رقیه شد و مجددا یادآوری شد که:
گر دخترکی پیش پدر ناز کند
گره کرببلای همه را باز کند
{۴}

گپ و گفت

سر کوی دوست

{۵}
من زینب سلام الله علیها خواهر حسین بن علی علیه السلام را نمی‌شناسم. تنها شنیده‌ام که او انسان به شدت صبوری بوده است که در حین و پس از وقایع تلخ روز دهم محرم ۶۱ هجری قمری و در هنگامه اسارت، رفتاری از سر عصبانیت از خود بروز نداده است. اینگونه که ارباب مقاتل نگاشته‌اند، خطابه‌ها، موضع‌گیری‌ها و رفتار او؛ همگی همراه با تسلط آرامش بر تمامی اعضا و جوارح صادر شده است. اینکه می‌گویم او را من نمی‌شناسم، از سر شنیدن چنین روایت‌هایی از اوست. از نظر من، تجربه یک پرده از اتفاقاتی که در کربلا گذشت، برای هر قومی؛ خارج از تحمل است  و راهی برای رسیدن به چنین آرامشی در اوج مصیبت خارج از تصور و تجربه آدمی است. اما در عجبم چگونه است و چه رازی در میان است که هرکه به او نزدیک می‌شود، رنگی از رفتار پر از صلابت او را به امانت در بر می‌گیرد؟ در این زمینه پیشنهاد می‌کنم حکایت رفتار و اخلاق شهدای مدافع حرم که چاپ شده است را بخوانید و میزان صبوری این شهدای عزیز در کشاکش درد و غم و سختی‌ها را از لابلای روایت‌های منتشرشده استخراج کنید.
×××
خجسته باد قدوم تو، ای که بدر تمامی
فروغ دیدهٔ ما، مهر جاودانهٔ شامی
شکفتی ای گل صبر و شکیب دامن زهرا
تو زینبی و چو نام تو نیست نادره نامی
اگر پرندهٔ جانم سلام من نرساند
«مَنِ المبلّقُ عَنّی اِلی سُعادَ سلامی»
چگونه وصف تو گویم که در کلام نگنجی
چه از قیام تو گویم، که قامتی ز قیامی
سخن ز صبر نگویم، که خویش اسوهٔ صبری
رسالتت نستایم، که در پیام تمامی
تویی تو، زینت «اَب» زینب ای عصارهٔ عصمت
تو حلم فاطمه، علم علی، تو روح پیامی...
جمال عشق درخشید با پیام تو آن‌سان
که در کمال بدین جلوه کس ندید کلامی
سزد که از تو شود سرفراز رایت قرآن
که زان خطابه بلرزد ز خشم، دشمن خامی
اگر کلام شود هر نفس که شرح تو گوید
کجا ز عهده برآید ز وصف چون تو مقامی
تو سایبان یتیمان، طلایه‌دار حسینی
صلای نهضت حق، قسط و عدل را تو دوامی
چه نوش کرد گل ما، مگر ز جام صبوری
که دسته دسته گل جان نثار کرده، به جامی
به کربلاست روان بی‌امان سپاه حسینی
هلا صبورترین! این سپاه را تو نظامی
مراست آرزوی آن‌که آستان تو بوسم
تو ای فروغ دل ما، تو ای که زینت شامی
خوشا طواف سر کوی دوست کردن و مردن
چنین خوش است «سپیده»! سفر به حُسن ختامی
{شاعر: خانم سپیده کاشانی}
{۵}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ