برچسب زدن

{۲}
یک رفتار تقریباً همه‌گیر بین ما عادت به برچسب زدن است. مثلاً غذایی را می‌چشیم و می‌گوییم شور است. یا سردرد داریم و پرخاش می‌کنیم و در این زمان؛ کسی به رفتار ما برچسب «عصبی» می‌زند. یا که تب‌داریم و چشم‌ها از درد و تب بی‌حالت شده‌اند، برچسب می‌زنیم: سرماخوردگی.
شاید الآن بگویی: -این‌ها برچسب نیست. توصیف بخشی از «واقعیت» است و ما آن را بانام‌ها و صفت‌ها «مشخص» و «معین» می‌کنیم.
در جواب می‌گویم: -تلاشت برای پاسخ دادن بیهوده است. چراکه «واقعیت» هم یک برچسب است.
ممکن است بگویی: -خب پس با این حساب ما با یک حجم بزرگ از برچسب‌ها سروکار داریم.
می‌گویم: -بله تقریباً و همین رفتار، بسیاری از تصمیم‌های ما را شکل می‌دهد و جهت‌گیری‌های ما را متأثر می‌کند.
می‌پرسی: -پس برچسب زدن کار خوبی نیست؟
می‌گویم: -بزرگ‌ترین مشکل این کار این است که دقیق نیست و از خطا آکنده است.
می‌گویی: -یعنی کلاً عمل بی‌خود و غیرمفیدی است و باید کنارش بگذاریم؟
می‌گویم: -اولاً؛ بایدی در کار نیست و هر کس بنا بر تصمیم، اراده و توان فردی/ اجتماعی‌اش می‌تواند هر عملی را آزادانه انتخاب کند. ثانیاً؛ ازنظر من عمل «برچسب‌زنی» تماماً مضر و بی‌فایده نیست.
می‌پرسی: -پس چگونه از این عمل و به‌طور صحیح استفاده کنیم؟
می‌گویم: -راه چاره مراجعه به متخصص آچار به دست است. مثلاً اگر وقتی پیشانی‌ات تب‌دار شد، به‌جای برچسب زدن؛ می‌روی دکتر و او با تخصص و ابزارش درد تو را «تشخیص» می‌دهد؛ و این تشخیص به یک برچسب ختم می‌شود. پس عمل «برچسب‌زنی» ترک نمی‌شود. بلکه تخصص و ابزار خودمان یا فرد دیگری را کمک می‌گیریم تا برچسب‌ها دقیق‌تر شوند: گام بعدی چسباندن برچسب، انتخاب تصمیم‌ها و راه‌کارهای متناسب اقدام خواهد بود.
{۲}

گپ و گفت

نگهبان آخرین قطار

{۳}
صدای چرخش چرخ‌های قطار آمد. مرد بیدار شد. بلند شد و رفت کنار تنها پنجره‌ی اتاق نگهبانی. خواست مسافرها را در پشت پنجره‌ی کوپه‌های قطار ببیند؛ اما قطار باری بود: واگن‌ها، ردیف تانکرهای سیاه بودند. برگشت و در رختخواب نشست. شب چهاردهم ماه بود. نور مهتاب افتاده بود روی پنجره. دلش خواست یک قطار مسافری تهران – مشهد از جلوی پنجره‌اش رد شود. می‌خواست برای مسافرها دست تکان دهد.
بلند شد و شیر روشویی اتاق را باز کرد. وضو گرفت. سجاده پهن کرد. نافله شب خواند. منتظر صدای مؤذن شد. صدایی نیامد. رادیو دو موجش را روشن کرد. داشت اذان مرکز را پخش می‌کرد. کمی دیگر منتظر ماند. صدای مؤذن نیامد. بلند شد و پنجره را باز کرد. هوا دم داشت. از دور چراغ روشن هیچ لوکوموتیوی را ندید. نگاه به آسمان کرد. فجر آمده بود. اذان و اقامه گفت و نماز صبحش را خواند. قرآن جیبی‌اش را باز کرد و شروع کرد به جزء خوانی. درعین‌حال منتظر شنیدن صدای چرخ‌های قطار بود؛ اما تا نزدیکی‌های طلوع دیگر قطاری نیامد. بعد از طلوع بلند شد و لباسش را پوشید. ساکش را جمع کرد. پرده اتاق را کشید. بی خوردن صبحانه از اتاقش رفت بیرون: این آخرین شب، مرد دوست داشت برای مسافرهای قطار تهران – مشهد دست تکان دهد. زیر لب برای سلامتی‌شان دعا بخواند و از آن‌ها بخواهد نایب‌الزیاره‌اش باشند؛ اما آخرین قطار باری بود: ردیف تانکرهای سیاه از روغن آفتاب‌سوخته. مرد در را قفل کرد و رفت. اولین روز بازنشستگی او آغاز شده بود.
{۳}

گپ و گفت

پنجره‌ی خاک گرفته

{۲}
بعد مدت‌ها پیرزن پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد؛ اما او که پایین پنجره ایستاده بود، منتظر این اتفاق نبود. رهگذری بود که ناگهان برای انجام کاری یک‌گوشه ایستاد. چون این کار شامل کار با موبایل هم می‌شد؛ پس سربه‌زیر مشغول شد.
نمی‌دانم اصلاً می‌دانست بالای سرش پنجره‌ای هست که سال‌ها بسته مانده است یا نه؛ اما این را می‌دانم که تلاش برای دانستن این جزئیات در زندگی‌اش مطرح نبود. او یک برنامه‌ی ثابت و تکراری برای هرروزش داشت. ازاین‌جهت کم پیش می‌آمد که حادثه‌ای در زندگی‌اش پیش آید. اختلالات آب‌رسانی و برق‌رسانی به خانه‌اش، شاید بزرگ‌ترین اتفاق‌های غیرمنتظره زندگی‌اش بود: اگر در طول روز وقتی را می‌گذاشت برای خبر خواندن، قطعی آب و برق هم دیگر اتفاق غیرمنتظره‌ای نبود؛ اما این کار را نمی‌کرد و به نظرم خیلی هم لازم نبود. چراکه در طول سال گاهی یک‌بار هم این اتفاق نمی‌افتاد و زندگی‌اش روال تعریف‌شده و تکراری را طی می‌کرد.
آن روز، وقتی پنجره باز شد و خاک لب آن ریخت پایین؛ انگار که دنیا روی سرش خراب‌شده باشد از جا پرید. برگشت و آن پیرزن پشت پنجره را دید. خاک‌برسری، اتفاق غیر منظره‌ای برایش بود؛ اما نمی‌دانست اتفاق بزرگ‌تری افتاده است. چراکه پیرزن تنهای کوچه‌ی لادن، پس از سال‌ها باز رخ نشان داده بود و قصد معاشرت با یک رهگذر را داشت. شاید اگر مرد از اهالی آن کوچه بود، می‌دانست: -هویدا شدن پیرزن در قاب پنجره اتفاق بزرگی است، اما بزرگ‌ترین حادثه از نگاه رهگذر؛ تنها خاکی شدن سر و شانه‌هایش بود. اگر برایش سؤال می‌شد که: چرا باید لبه‌ی یک پنجره این‌همه خاک نشسته باشد؟ احتمالاً دیدگاهش نسبت به ماجرا عوض می‌شد؛ اما این نشانه هم به چشم رهگذر نیامد.
کمی خاک‌ها را تکاند. ایستاد. در روبرو دید پیرزنی در قاب پنجره ایستاده و بی‌هیچ حالتی در چهره؛ دارد او را نگاه می‌کند. نمی‌دانم چه پیش خودش برداشت کرد از حرکت یک‌باره‌ی پیرزن در باز کردن پنجره. شاید داشت در فکرش به پیرزن غرغرکنان می‌گفت: -تو باید با پیش‌بینی این‌که ممکن است رهگذری این زیر ایستاده باشد، بااحتیاط و خیلی یواش پنجره را باز می‌کردی. این حدس را درباره افکار مرد گفتم چون او را آدم متوقعی می‌شناسم: از آن دست آدم‌ها که کار خودشان را با در نظر گرفتن تمام جوانب پیش می‌برند و در مواجهه با باقی آدم‌ها، توقع دارند آن‌ها هم رفتار مشابهی داشته باشند.
مرد رهگذر کمی دیگر از خاک‌ها را از روی شانه‌اش تکاند و رفت. بی‌آنکه بداند چه اتفاق بزرگی افتاده است. بعد از رفتن او، من نیز رفتم و ندانستم که پیرزن تنها؛ در قاب پنجره چه در دل و چه در سرش گذشت و اصلاً چرا بعد این‌همه بی‌خبری خود را نشان مرد رهگذر داد. ای‌کاش کسی از عاقبت پیرزن و آن رهگذری که خاک بر سرش ریخت، خبری بیاورد.
{۲}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ