دوشنبه
۲۶ تیر ۱۳۹۶
بعد مدتها پیرزن پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد؛ اما او که پایین پنجره ایستاده بود، منتظر این اتفاق نبود. رهگذری بود که ناگهان برای انجام کاری یکگوشه ایستاد. چون این کار شامل کار با موبایل هم میشد؛ پس سربهزیر مشغول شد.
نمیدانم اصلاً میدانست بالای سرش پنجرهای هست که سالها بسته مانده است یا نه؛ اما این را میدانم که تلاش برای دانستن این جزئیات در زندگیاش مطرح نبود. او یک برنامهی ثابت و تکراری برای هرروزش داشت. ازاینجهت کم پیش میآمد که حادثهای در زندگیاش پیش آید. اختلالات آبرسانی و برقرسانی به خانهاش، شاید بزرگترین اتفاقهای غیرمنتظره زندگیاش بود: اگر در طول روز وقتی را میگذاشت برای خبر خواندن، قطعی آب و برق هم دیگر اتفاق غیرمنتظرهای نبود؛ اما این کار را نمیکرد و به نظرم خیلی هم لازم نبود. چراکه در طول سال گاهی یکبار هم این اتفاق نمیافتاد و زندگیاش روال تعریفشده و تکراری را طی میکرد.
آن روز، وقتی پنجره باز شد و خاک لب آن ریخت پایین؛ انگار که دنیا روی سرش خرابشده باشد از جا پرید. برگشت و آن پیرزن پشت پنجره را دید. خاکبرسری، اتفاق غیر منظرهای برایش بود؛ اما نمیدانست اتفاق بزرگتری افتاده است. چراکه پیرزن تنهای کوچهی لادن، پس از سالها باز رخ نشان داده بود و قصد معاشرت با یک رهگذر را داشت. شاید اگر مرد از اهالی آن کوچه بود، میدانست: -هویدا شدن پیرزن در قاب پنجره اتفاق بزرگی است، اما بزرگترین حادثه از نگاه رهگذر؛ تنها خاکی شدن سر و شانههایش بود. اگر برایش سؤال میشد که: چرا باید لبهی یک پنجره اینهمه خاک نشسته باشد؟ احتمالاً دیدگاهش نسبت به ماجرا عوض میشد؛ اما این نشانه هم به چشم رهگذر نیامد.
کمی خاکها را تکاند. ایستاد. در روبرو دید پیرزنی در قاب پنجره ایستاده و بیهیچ حالتی در چهره؛ دارد او را نگاه میکند. نمیدانم چه پیش خودش برداشت کرد از حرکت یکبارهی پیرزن در باز کردن پنجره. شاید داشت در فکرش به پیرزن غرغرکنان میگفت: -تو باید با پیشبینی اینکه ممکن است رهگذری این زیر ایستاده باشد، بااحتیاط و خیلی یواش پنجره را باز میکردی. این حدس را درباره افکار مرد گفتم چون او را آدم متوقعی میشناسم: از آن دست آدمها که کار خودشان را با در نظر گرفتن تمام جوانب پیش میبرند و در مواجهه با باقی آدمها، توقع دارند آنها هم رفتار مشابهی داشته باشند.
مرد رهگذر کمی دیگر از خاکها را از روی شانهاش تکاند و رفت. بیآنکه بداند چه اتفاق بزرگی افتاده است. بعد از رفتن او، من نیز رفتم و ندانستم که پیرزن تنها؛ در قاب پنجره چه در دل و چه در سرش گذشت و اصلاً چرا بعد اینهمه بیخبری خود را نشان مرد رهگذر داد. ایکاش کسی از عاقبت پیرزن و آن رهگذری که خاک بر سرش ریخت، خبری بیاورد.
نظرها
{۲}
متن روونیه. من دوست داشتم دربارهی اون پیرزن یکم خیالبافی میکردید به جای اینکه «اتفاق بزرگ» رو مکرر به کار ببرید، بعد بگید نمیدونم چی شده!
این روزا دو هفته خونه رو پاک نمیکنی قد یه عمر خاک میگیره. یکم بیشتر نشونه یا خیالبافی میخواستم.
ممنونم وقت گذاشتید و متن رو خوندید. خوشحالم ک متن، روون و بیدستانداز ب نظر اومده. پیشنهاد پرداختن ب نقش پیرزن رو خوب میدونم. اما اینکه چرا اینکار رو نکردم، ی علت داره: -در این متن خواستم بیشتر تقابل و تشابه این دو تا آدم رو نشون بدم. بله؛ اگر میخواستم از پنجره برم تو و از زندگی پیرزن بگم، نیاز ب خیالبافی داشتم. اما اینجا فقط خواستم روایت ی اتفاق کوچیک (خاکیشدن رهگذر) در کنار ی اتفاق بزرگ (نمایانشدن پیرزن در قاب پنجره پس از سالها) رو نشون بدم. البته حرف و نقد شما خیلی درسته. باید از نشونههای بیشتری بهره میبردم و این کار رو نکردهام. قبول دارم متن نقص داره. اما خودم موقع نوشتن، متوجه نشدم :(
محسن خطیبی فر؛ ۲۶ تیر ۹۶ ساعت: ۱۴:۳۷
خوب بود
نظر لطف شماست. ممنون از وقتی ک گذاشتین.
محسن خطیبی فر؛ ۲۶ تیر ۹۶ ساعت: ۱۶:۰۳
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.