آقا که آمد...

{۰}
آقا که آمد، حوزه شلوغ شده بود. حوزه‌ی علمیه نه، حوزه‌ی هنری! "زم" که چندی قبل آوینی را از آن‌جا تارانده بود، حالا شده بود صاحب عزا! آهنگران اما، زور می‌زد تا درِ باغ شهادت را باز کند: اگر آه تو از جنس نیاز است، درِ باغ شهادت باز باز است. می‌خواند و گریه می‌کرد. می‌خواند و اشک درمی‌آورد. گفتم اشک! مگر دیگر اشکی هم برای‌مان گذاشته بود؟ از خرداد ۶۸ که یتیم شدیم، اشک چشم‌مان خشکید. حالا سید آمده بود تا دوباره فریاد "یا حسین" در خیابان‌های دولت سازندگی و دوران بازندگی، طنین‌انداز شود. سید آمد تا باز به دیدگان خشکیده‌مان، اشک ببخشد و طراوت زیارت عاشورا یادمان آرد. همه ناله می‌زدند. همه می‌گریستند. کسی به دیگری نمی‌نگریست.
من آن‌قدر زمان جنگ عشق آهنگران داشتم که هروقت در جبهه می‌شنیدیم آمده، حتما باید از نزدیک زیارتش می‌کردم. امروز اما حال نداشتم بروم جلو... همه عزادار شده بودند. امروز روز عزا بود. سردار پاستوریزه‌ی جبهه ندیده‌ی بسیج، برای این‌که از فشار برهد، گفته بود تا پرونده‌ای در بسیج به‌نام "سیدمرتضی آوینی" به‌تاریخ گذشته تشکیل دهند تا اگر روزی پرسیدند چرا "هنرمند بسیجی"؟ کارت بسیجش را رو کند. هر کی به‌فکر خویشه... همراه "داوود امیریان" کنار اتاقک "دفتر ادبیات و هنر مقاومت" ایستاده بودیم. به‌یاد روزهای آفتابی جنگ، وَنگ می‌زدیم. انگار مصطفی را از "سومار" می‌آوردند. پنداری پیکر "سعید"را از همسایگی"دجله برمی‌گرداندند. شاید استخوان‌های "سیدمحمد" را از "سه‌راه مرگ" هدیه می‌آوردند. هرچه که بود و هرکه می‌آمد، عطر شهادت در شهر می‌پراکند. از دور دیدمش. نه خیلی دور، ولی کسی متوجه نشد. همه در محوطه‌ی اصلی بودند و من و داوود، متوجه شدیم تابوتی پیچیده در پرچم افتخارآفرین ایران اسلامی، از درِ پشتی حوزه‌ی هنری وارد حیاط شد. بر شانه‌ی داوود که زدم، دویدیم. زیر تابوت را که گرفتیم، ده دوازده نفر نمی‌شدیم. داشتیم می‌رسیدیم به مردم. سرم را بر تابوت گذاشته و می‌گریستم. من عقب بودم و داوود جلوتر.کسی از پشت بر شانه‌ام زد و از حال خوش خارجم ساخت:
ـ آقا می‌گه تابوت رو بذارید زمین.
ـ آقا؟ برگشتم پشت سرم را ببینم، که چشمم به قیافه‌ی خندان ـ ببخشید، مثلا گریان ـ حاجی زم افتاد. کفرم درآمد. به یک‌باره همه‌ی ظلم و ستم‌ها پیش چشمم رژه رفتند:
ـزم هم اسم خودش رو می‌ذاره آقا... همه شنیدند. داد زدم. از ته دل. می‌خواستم بلندتر داد بزنم تا همه بهتر بشناسندش. آن مرد اما، ول کن نبود. دوباره بر شانه‌ام زد.
گفت: آقا میگه تابوت رو بذارید زمین.
- برو بینیم بابا…
خراب کردم: -تا رویم را برگرداندم که حالش را بگیرم، حالم گرفته شد. آقا بود. واقعا خودش بود، درست پشت سر تابوت داشت گام می‌زد و می‌آمد.
زدم بر شانه‌ی داوود: داوود! سریع تابوت رو بذار زمین… آقا.
خودم را انداختم روی تابوت و‌ های های گریستم، داوود و دیگران هم.
آقا ایستاد بالای سر آقا سید،. چشمانش بارانی بود، حالاتش طوفانی. من اما رعد و برق شدم. دلم می‌سوخت. تازه او را شناخته بودم ولی حالا از همه جلو زده و پریده بود.
رو کردم به آقا. آقا! اینم سید مرتضات…
شلوغ شد. من هم شلوغ شدم.
همه آمدند. آقا که رفت، تازه جمعیت ریخت آنجا. خوب شد آقا آمد.
اگر آقا نمی‌آمد، سه قطره خون مسیح - مثلا روزی نامه‌ی جمهوری اسلامی - همچنان به عناوین جعلی بسیج صدا و سیمای استان و شهرستان بخش و ده‌داری و روستا علیه سید مرتضی بیانیه صادر می‌کرد و همچنان داداش کوچیکه‌ی حاج اکبر پخش صدای آوینی از جعبه‌ی جادویش را حرام و ممنوع اعلام می‌کرد.
اگر آقا نمی‌آمد شاید لازم بود تا پیکر آوینی را همچون پیکر اولین شهدای عملیات تفحص پزشک قانونی وارسی کند و سوراخهای ترکش مین والمری را اثرات فرو رفتن شیئی سخت همچون پیچ گوشتی در چند جای بدن اعلام کند.
آوینی که رفت، آنهایی که سالهای جنگ؛ از قم آن طرف‌تر را ندیدند، تازه فهمیدند فکه" هم روی نقشه دیدنی است.
پای آوینی که بر مین گل کرد، تازه آنهایی که می‌گفتند چرا جنگیدیم؟ متوجه شدند فکه بخشی از خاک ایران اسلامی است و این پیکرهای استخوانی که همچنان بر دوشها روانند از این سوی مرز یعنی داخل کشور خودمان می‌آیند. یعنی دشمن تا آخرین روزها حتی در خانه‌مان جا خوش کرده بود تا نقشه را جعل کند که نتوانست.
آوینی که خونین شد، ما هم تازه یاد رفیقان‌مان افتادیم که پیکرشان را بر خاکریز جا گذاشتیم.
آوینی که شهید شد، حضرات رضایت دادند فیلم اولین سری عملیات تفحص و کشف شهدا را از طبقه بندی خیلی محرمانه خارج کنند و بگذارند مردم بفهمند در فکه چه خبرهاست هنوز…

{حمید داودآبادی}
{۰}

گپ و گفت

اگر باد بکارید...

{۱}
پیش‌بینی کرده‌اند امروز باد شدیدی می‌آید. داشتم خبر‌های روز را می‌دیدم که رسیدم به این خبر. درست وقتی که در هیاهوی ابتدایی صبح و در ازدحام شدید مسافران، چفت شده بودم به درب دولته‌ای اتوبوس و داشتم خبر‌ها را مرور می‌کردم. بله! اینطور که اعلام کرده‌اند، طوفان؛ از تهران و سیزده استان دیگر می‌گذرد. اما من، منتظر دیدن باد و طوفانی که شاید می‌آید؛ نیستم. من انتظار این را می‌کشم که باد شدید، گرد و غبار و دود و آلودگی را ببرد و آسمان پایتخت بشود مثل روز‌های اول سال. اما تا می‌آیم در تخیل خودم به تصویر خودساخته و کارت پستالی آسمان خو کنم، یادم می‌آید که طوفان همراه است با خبر سقوط درخت‌هایی که مدتهاست از نگاه مرحمت سازمان زیباسازی شهرداری محروم شده‌اند و کم کم و آهسته و بی‌صدا، از درون پوک شده‌اند. یادم می‌آید برخی پیمان‌کاران، دوباره یادشان می‌رود که موعد آمدن طوفان را به کارگران ساختمان‌های بلندمرتبه‌ی نیمه‌کاره یادآور شوند و بعد از طوفان؛ فیلم‌ها و تصاویر سقوط‌ایشان از داربست، دست به دست می‌چرخد و خوراک خبری می‌شود برای رسانه‌ها. یادم می‌آید که…
{۱}

گپ و گفت

رویارویی حاج قاسم با یک داعشی...

{۰}
‌حاج قاسم در سوریه از جایی عبور می‌کرد. ماشینی در کنار راه دید که خراب شده است. ‌ایستاد و نزدیک رفت: آقایی به همراه خانم حامله‌اش را -که وضع حملش هم نزدیک بود، - داخل ماشین دید. چراغ انداخت روی چهره مرد و هر دو همدیگر را شناختند: مرد، فرمانده یک بخش عظیمی از نیرو‌های داعش بود. سردار دستور داد خانم را به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه بفرستند. بعد از آن، سردار دنبال کار خودش رفت...
چند روز بعد، به سردار خبر دادند آقایی با دسته‌گل آمده و می‌خواهد شما را ببیند. وقتی سردار به استقبال آمد، با همان فرمانده داعش مواجه شد.
مرد به زبان آمد: -به ما گفته بودند اگر ایرانی‌ها ناموس شما را ببینند، سر می‌برند و... اما من دیدم تو به زن حامله‌ام و خود من کمک کردی... حالا هم ۶۰۰۰ هزار نیروی در اختیار من و خودم، اسلحه را زمین گذاشته‌ایم و همه در خدمت شما هستیم.
[منبع: به نقل از سردار رفیعی فرمانده سپاه صاحب‌الامر]
{۰}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ