چهارشنبه
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
حاج قاسم در سوریه از جایی عبور میکرد. ماشینی در کنار راه دید که خراب شده است. ایستاد و نزدیک رفت: آقایی به همراه خانم حاملهاش را -که وضع حملش هم نزدیک بود، - داخل ماشین دید. چراغ انداخت روی چهره مرد و هر دو همدیگر را شناختند: مرد، فرمانده یک بخش عظیمی از نیروهای داعش بود. سردار دستور داد خانم را به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه بفرستند. بعد از آن، سردار دنبال کار خودش رفت...
چند روز بعد، به سردار خبر دادند آقایی با دستهگل آمده و میخواهد شما را ببیند. وقتی سردار به استقبال آمد، با همان فرمانده داعش مواجه شد.
مرد به زبان آمد: -به ما گفته بودند اگر ایرانیها ناموس شما را ببینند، سر میبرند و... اما من دیدم تو به زن حاملهام و خود من کمک کردی... حالا هم ۶۰۰۰ هزار نیروی در اختیار من و خودم، اسلحه را زمین گذاشتهایم و همه در خدمت شما هستیم.
[منبع: به نقل از سردار رفیعی فرمانده سپاه صاحبالامر]
ارسال نظر
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در
بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا
وارد شوید، در غیر این صورت می توانید
ثبت نام کنید.