يكشنبه
۱۳۹۲/۰۶/۱۷
یک تشک ۱۳۰×۷۰ دستم بود. طبقهی شیشهای ویترین هم دست دیگرم بود. نمیدانستم باید چه طور تا خانه حملش کنم. مسیر طولانی بود و هوا گرم. آفتاب راست میخورد پشت سرم. ایستادم کنار ایستگاه اتوبوس. یکی آمد. سوار شدم. پشت آخرین صندلی تشک را جا دادم و خودم کنارش ایستادم. کولر ماشین خراب بود و هوای داخل گرم و چسبناک. صندلی آخر خالی شد. نشستم. تشک از پشت سرم سر خورد روی زمین. کمی از زمین بلندش کردم و وسطش را روی سکوی کوچکی گذاشتم که از کف اتوبوس فاصله داشته باشد. نشستم سر جایم. قبل از آخرین ایستگاه پیاده شدم. باید خط دیگری اتوبوس سوار میشدم. توانش را نداشتم. تاکسی برایم نگه داشت. ماشین پراید بود و تشک در صندوق جا نشد. خواستم بگذارم جلوی پا. قدش از ماشین بیشتر بود. یکی از مسافرها گفت بگذار روی سقف. همین کار را کردم. راننده خوشحال بود که توانستیم مشکل را حل کنیم. مسافر داوطلبانه و بیآنکه از او بخواهم دستش را از شیشهی عقب برد بیرون و گوشهای از تشک را روی سقف نگه داشت. من هم از پنجرهی جلو. جایی راننده یادش رفت باری روی سقف است. سرعت ماشین را زیاد کرد. زیر تشک باد افتاد و یک بَرش بلند شد. یک آن گفتم الآن است که باد تشک را پرت کند وسط اتوبان. داد زدم یواشتر. و راننده سرعت کم کرد.
دست برد طرف کشو داشبورد. برگ جریمهای را تند و بیملاحظه کشید بیرون. انگار از کسی حرص داشت و داغ دلش تازه شده بود. گفت بیست تومان برای روی خط عابر ایستادن. از او خواستم جریمه نکند؛ کرد. من هم جلوی صورتش برگ جریمه را پاره کردم. پیرمرد کنار من را هم جریمه کرد؛ همین امروز صبح. گفتم من هرروز دارم در مرکز شهر رفت -و- آمد میکنم. ازدحام عابر در تقاطعها خیلی زیاد است. حتی رانندهها، پشت چراغقرمز؛ با بودن دو-سه تا افسر در محل، روی خط عابر میایستند. چه طور تو را در آن نقطهی شهر که عابر زیادی هم ندارد، جریمه کرد؟ راننده گفت همین را گفتم به افسر. اما داشت کار خودش را میکرد. از سر همدلی گفتم: -آدم از شنیدنش ناراحت میشود. گفت آن موقع هم در ماشین مسافر بود. او هم ناراحت شد. به خودم گفتم الآن است که جریمه را حساب کند.
من دمغ شدم. ولی سعی کردم حالت چهرهام همان باشد. حرف را عوض کردم. کمی ادامه دادم. باقی راه در سکوت گذشت. حدس زدم نظرش دربارهی همدلی چیست؟ شاید دست بالا او همدل را کسی میدانست که در خطا و خلاف جورکش آدم باشد. اما به گمانم نمیدانست که همدلی با آدم در ناراحتی، از هر پول خرج کردنی؛ برای سلامتی باارزشتر است. او از رفتار همدلی چیزی نمیدانست. چه رسد که رفتارش را بلد باشد. والا پشت تذکر افسر راهنمایی درمیآمد. و تسلیم حرف افسر میشد. اولین نتیجهی رفتارش این بود که افسر مطمئن میشد: راننده رعایت حق عابر پیاده را میفهمد. بعد شاید که تخفیف میداد. و از این خلاف کماهمیت میگذشت. بیآنکه کسی معترض ندیدن خلاف راننده شود. اما افسر دانسته بود: این راننده تا پول جریمه را ندهد، رعایت حق تقدم نمیکند.
به انتهای مسیر رسیدم و برای حمل تشک، ۷۰۰ تومان؛ اضافه از کرایهام دادم. دیگر میدانستم اگر تنها با زبان تشکر کنم، دمغ میشود. هوا گرم بود و دویست سیصد متری تا خانه فاصله بود.
گپ و گفت
شنبه
۱۳۹۲/۰۶/۰۹
هنوز نمیدانم با چه فکری، عکسهای آقای مهدی باکری را؛ گوگل کردم. بین این همه عکس یک سری هستند از خود ایشان و یک عدهای برای خانواده برادر شهید؛ آقا حمید. بین عکسها البته یک سری عکس یادگاری بود، یک سری اتفاقی و حادثهای. یک بخشی از جنگ و بخش دیگر برای بعد از جنگ. عکسهای زمان جنگ را گذاشتم کنار. دیدم ما امروز شهید مهدی را زیاد میشنویم. اتوبانی را به نام او نشانی میدهیم. عکسش را هم در جاهای مختلف و حتی در اتوبان شهید صدر قاب میکنیم به دیوار. بعد این عزیز خانوادهای دارد: -بعد شهادت ایشان شدهاند خانوادهٔ شهید؛ همسر و فرزندان برادر. خب؛ اینها هم به تناسب جایگاه، اسم و-رسمی دارند. و از این میز خطابه اعلام مواضع هم کردهاند. که سویهٔ این مواضع سیاسی بوده است.
برمیگردم به گوگل. باز نام شهید اسم -و- رسمدار دیگری و باز همان حکایت.
بار سوم دنبال یکی دیگر و یکی دیگر و یکی دیگر...
حالا میروم دنبال نام شهید خودم. آقا سید حمید. اما شهرتش؟ دوست ندارم فاش کنم. آقا سید شهید من است. ولی اشتباه نکنید. من دنبال رسم -و- اسم ایشان نیستم. در شناسنامه سیاسی اجتماعی فرهنگی او ردی نیست که بشود به آن متصل شوم.
امان از مظلومیت آقا سید حمید. اسمش را که جستوجو میکنم، عکس افراد همنام با ایشان صفحه را پر میکنند. حتا به یکی از صاحبان این عکسها دیگر اعتمادی ندارم و با دیدن عکساش حس تنفر دارم. برمیگردم گوگل. این بار یار آقا سید حمید را جستوجو میکنم. حسن آقا زودتر از ایشان شهید شد. و عکس و خبرش بیشتر رسانهای شد. عکس صورت خندان حسن آقا صفحهٔ نمایشگر را پر میکند. هرگز خاطرهٔ نمازهایی که بغل دست این فرمانده بزرگ خواندهام را فراموش نمیکنم. من که کسی نبودم، یک بچه سیزده چهارده ساله. اما خوب یادم هست که چه طور عین بچهها در سجده زار میزد و منِ بیحواس عین ندیدهها میایستادم بغلش. هیچ حدس نمیزدم حسن آقا فرمانده نظامی است. که حتی نمیدانستم دشمن چه قدر به خون ایشان و آقا سید حمید تشنه است. یک روزی که بزرگتر شده بودم، هر دو را؛ بافاصلهٔ کمی شهید کردند.
آقا سید حمید که نه عکسی دارد و نه نشانی درستی. رفقایش هم که از خودش سر به زیرتر و مظلومتر: درست عین هماند این بچههای محمد رسولالله. اما خبر ندارم که تا حال برخورد و رابطهی [...] با خانوادهٔ حسن آقا برای اهدا امتیاز و غیره به کجا رسیده است. نمیدانم الآن این خانواده به جای سروری چه قدر وامدار شدهاند.
امام گفت خانوادهٔ شهدا چشم -و- چراغ امتاند. که میخواست بگوید ایشان را با رانت و دست به سر کشیدن وامدار خودتان نکنید. که اینها جوانِ شهید فدا کردند. که بیسرپرست شدند، اما آقای این امتاند. و درست که بچه یتیماند، اما حکم سروری دارند. نکند با چهار تا امکانات و برخورد از موضع بالا، کاری کنید؛ که خودشان را با باقی خانوادههای بیسرپرست یکی بگیرند.
از حرف امام خیلی گذشته و میدانم این آرزو که خواهم گفت، با مذاق خانوادهی شهدا جور نیست. حتی برخوردشان و اینکه چه در جواب میگویند را میدانم. اما: -ای کاش دست کم رفتار متولی/ مردم با خانوادهٔ حسن آقا حسب فرمودهٔ امام شود. که خانوادهٔ شهدا چشم -و- چراغ ملتاند.
گپ و گفت
چهارشنبه
۱۳۹۲/۰۵/۲۳
واسطهای یک سفارش کار داد. این کار خود مقدمه انجام کار دیگری بود. با این قرار که بعد از انجام کل کار؛ مزدم را تسویه کند. بهشرط آنکه زمان اتمام کار بیش از یک ماه نشود؛ و اگر بیشتر شد؛ من سر یک ماه پولم را بگیرم. من سروقت و بدون کاستی کار را تحویل دادم. مانده بود دستمزد من. کار جلو نرفت. در همان مقدمه متوقف شد. بیش از یک ماه با همین مشکل مواجه بود. من هم تحمل کردم و درخواست حقم را عقب انداختم. یک ماه گذشته بود و خبری از پول نبود.
رفتم پیش واسطه. گفت کار گرهخورده و پیش نرفته است. سکوت کردم. میدانست این حرف ربطی به من ندارد. چون تنها قرار این بود که پول را بعد یک ماه تمام و کمال بپردازد. نگاه کرد. گفتمش. گفت کار طرف درست نشده است؛ و زحمتی که تو کشیدی هدررفته است. نگاهش کردم. گفت صاحبکار از اول نباید کار را ازاینجا شروع میکرد. حالا بعد از دوندگی به این رسیده است که کار را باید از جای دیگری ببرَد جلو. گفتم: شرط گذاشتیم اگر کل کار کمتر از یک ماه تمام شد؛ من پولم را زودتر بگیرم. نه اینکه اگر کار به سرانجام نرسید دست من خالی بماند. گفت اصلاً باید از جای دیگری کار را شروع میکرده است. گفتمش: هر کاری با یک نتیجه تمام میشود: شکست/ پیروزی. آدم برای هر دو اینها هزینه میدهد. گفت که طرفش قبول نکرده پول را بدهد. گفتم این قرارمان نبود. پس بلند شدم و از دفترش آمدم بیرون. درراه به این نتیجه رسیدم: بهتر که مزدی نگرفتم. چراکه از شکست بدم میآید؛ و دوست ندارم در مقدمه یک شکست شریک شوم. وقتی دستمزدی نگرفتم و کار شکست خورد، خیالم راحت است که در آن کار شریک نبودهام. قرار دیگری را هم برای خودم محکم کردم. که اگر دانستم ادامهی کار به دست نااهلی میافتد؛ از همان اول سفارش کار را قبول نکنم؛ و اینکه واسطههایی پیدا کنم که در شرایط مشابه، دستکم؛ این توانایی را داشته باشند که تمامقد از پیمانکار که من باشم، عذر بخواهند؛ و در دم کار کم زحمتی را پیشنهاد دهند و در عوض با دو برابر دستمزد معمول تسویه کنند.
گپ و گفت