خدا رحم کرد

{۴}
داشتم دیروز از خیابون رد می‌شدم: -خدا رحم کرد؛ ماشینی ئه زیرم نگرفت. راستی اون روزی بود که باید می‌رفتم امتحان ورودی می‌دادم: -خدا رحم کرد؛ پنج دقیقه دیرتر می‌رسیدم در سالن رو می‌بستند و راه‌م نمی‌دادند دی‌گه. عیدی ئه داشتیم خونه رو رنگ می‌کردیم؛ بچه مریض شد: -خدا رحم کرد؛ پول نقاشی بود که ببریم‌ش دکتر و دوا درمون‌ش کنیم. حالا کار رنگ خونه نصف ئه موند به جهنم.
در گفت‌گوهای روزمره از این دست خاطرات زیاد شنیده‌ایم. شما بهتر از من از این دیالوگ‌ها به یاد دارید. کارکرد این خاطرات را همه این‌طور حدس می‌زنیم: لطف و عنایت خدا در گیر –و- دار حوادث پیش‌بینی‌نشده. اما جز این دست اتفاق‌ها؛ دسته‌ی دیگری هم هستند که در بیان روزمره‌های ما جایی ندارند. مثلاً روایت زیر را بخوانید:
حامد صد و پنجاه تومن ازم دستی خواسته بود. داشتم. شماره کارت داد بریزم براش. رفتم بانک از شعبه بریزم: -نداشتم پول کارت به کارت بدم. بانک سر کوچه اداره بود و یه ده دقیقه‌ای کارم راه می‌افتاد. ولی روم نشد به‌ش بگم شماره حساب بده. چون بانک با شماره کارت کار نمی‌کنه. رفتم پشت صندوق و از مرده خواستم کارم رو راه بندازه. یی‌هو برگشت گفت کار هر روزه‌ت ئه. یه بار شماره حساب رو بنویس و این‌قدر من رو به دردسر ننداز. جا خوردم. گفتم اولین بارم ئه. گفت همه‌تون همین‌طوری ئید. اومدم به‌ش چیزی بگم دیدم کارم پیش‌ش گیره. بی‌خیال شدم کارش رو بکنه. کله کرد تو مانیتور شماره حساب رو داد به‌م نوشتم پای قبض دادم به‌ش. با سه تا تراول. کمی دست دست کرد و کار تموم شد. ازش برگه رو گرفتم و اومدم بیرون در. دیدم نوشته واریز: یک و نیم میلیون. کپ کردم. گفتم برم با حامد هماهنگ شم از یه شعبه‌ی دی‌گه پول رو بکشم بیرون: -یه شعبه دی‌گه دو کوچه پایین‌تر دم دانش‌گاه بود آخه. اصلاً گور باباش. تا یاد بگیره با مشتری چه‌طور حرف بزنه. گفتم می‌گیرم قرض‌الحسنه‌ش می‌کنم. بعد دوباره برمی‌گردونم. دیدم دو دقیقه‌س وایسادم دم بانک. برگشتم پشت باجه. حرص داشتم. خواستم دق دلی‌م رو سرش خالی کنم. تشر زدم به‌ش که چرا کارش رو بلد نیست و اشتباه کرده. کمی در هم شد. بعد قبض رو گذاشتم جلوش و گفتم ببین چی کردی. عدد رو که دید سفید کرد. نمی‌دونم؛ شاید تن‌ش یخ کرد. به ته‌ته‌پته افتاد. گاو گیجه گرفته بود. بلدم نبود چی کنه. بلند شد از جاش و دور شعبه گشت پرسون پرسون که راه‌ش رو بدونه. نیم ساعت معطل شدم تا تموم شد. اومد قبض رو بده؛ نمی‌خواست تشکر کنه. با یه لحن سوالی دراومد که آقا؟ منم گارد گرفتم جوابش رو بدم که یه‌هو گفت دست‌تون درد نکنه. خندیدم و اومدم بیرون: -خیلی خدا رحم کرد؛ کاری با پول ئه نکردم. شیطون از همه جا افتاده بود دنبال‌م تا پول ئه رو هپولی کنم. حتا اگه می‌خواستم بعداً پس‌ش بدم به بانک هم درست نبود. اجازه‌ش با من نبود آخه. خیلی خدا رحم کرد.
{۴}

گپ و گفت

شهید گمنام سلام

{۳}
گمانم این دومین شهیدی است که در خواب بستگان می‌آید و نشانی خود را می‌دهد. دست کم دومین از این نوع در پایتخت ایران. شاید که این در شهرها و روستاها هم بوده باشد و من ندانم. اما اطمینان دارم این دومین بار نبوده است؛ و بارها و بارها این داستان پر از غم تکرار شده است.
اما از این لحظه بگذریم. از لحظهٔ وصال بعد از فراق. جای دیگری از این داستان نیز رنگ غم دارد. می‌خواهم از وقتی بگویم که شهدا را تفحص کردند و بانک آمار دی ان ای درست کردند. عقل می‌گوید این بانک از اطلاعات دو گروه درست و معنی‌دار می‌شود. یکی شهدا و دیگری خانوادهٔ شهدا. نمی‌دانم چرا اطلاعات گروه دوم در حساب کتاب متولی نیامده است. دست کم شواهد این دو اتفاق این را به من می‌گوید. اینکه به خواب مادری فرزند شهید می‌آید و اظهار دل‌تنگی می‌کند؛ و این می‌شود آغاز شوریدگی دوباره و بل چند باره مادر: -که فرزند را در زمین خاکی بجوید. گفتم این داستان است و غم رنگ غالب دارد. اما آرزو می‌کنم مسئول تشکیل بانک اطلاعات شهدا ذهنی داستان‌پرداز نداشته باشد. آرزو می‌کنم این غفلتی سهوی باشد. که اگر غیر این باشد در ذهن مسئول متولی؛ چشم‌انتظاری و درد مدام دوری خانوادهٔ شهدا از پارهٔ تنشان جذاب‌ترین بخش داستان است. دهانم پر ز خاک؛ خدا نخواهد که این‌چنین باشد.
{۳}

گپ و گفت

تشک هفتاد سانتی

{۵}
یک تشک ۱۳۰×۷۰ دستم بود. طبقه‌ی شیشه‌ای ویترین هم دست دیگرم بود. نمی‌دانستم باید چه طور تا خانه حملش کنم. مسیر طولانی بود و هوا گرم. آفتاب راست می‌خورد پشت سرم. ایستادم کنار ایستگاه اتوبوس. یکی آمد. سوار شدم. پشت آخرین صندلی تشک را جا دادم و خودم کنارش ایستادم. کولر ماشین خراب بود و هوای داخل گرم و چسبناک. صندلی آخر خالی شد. نشستم. تشک از پشت سرم سر خورد روی زمین. کمی از زمین بلندش کردم و وسطش را روی سکوی کوچکی گذاشتم که از کف اتوبوس فاصله داشته باشد. نشستم سر جایم. قبل از آخرین ایستگاه پیاده شدم. باید خط دیگری اتوبوس سوار می‌شدم. توانش را نداشتم. تاکسی برایم نگه داشت. ماشین پراید بود و تشک در صندوق جا نشد. خواستم بگذارم جلوی پا. قدش از ماشین بیش‌تر بود. یکی از مسافرها گفت بگذار روی سقف. همین کار را کردم. راننده خوش‌حال بود که توانستیم مشکل را حل کنیم. مسافر داوطلبانه و بی‌آنکه از او بخواهم دستش را از شیشه‌ی عقب برد بیرون و گوشه‌ای از تشک را روی سقف نگه داشت. من هم از پنجره‌ی جلو. جایی راننده یادش رفت باری روی سقف است. سرعت ماشین را زیاد کرد. زیر تشک باد افتاد و یک بَرش بلند شد. یک آن گفتم الآن است که باد تشک را پرت کند وسط اتوبان. داد زدم یواش‌تر. و راننده سرعت کم کرد.
دست برد طرف کشو داشبورد. برگ جریمه‌ای را تند و بی‌ملاحظه کشید بیرون. انگار از کسی حرص داشت و داغ دلش تازه شده بود. گفت بیست تومان برای روی خط عابر ایستادن. از او خواستم جریمه نکند؛ کرد. من هم جلوی صورتش برگ جریمه را پاره کردم. پیرمرد کنار من را هم جریمه کرد؛ همین امروز صبح. گفتم من هرروز دارم در مرکز شهر رفت -و- آمد می‌کنم. ازدحام عابر در تقاطع‌ها خیلی زیاد است. حتی راننده‌ها، پشت چراغ‌قرمز؛ با بودن دو-سه تا افسر در محل، روی خط عابر می‌ایستند. چه طور تو را در آن نقطه‌ی شهر که عابر زیادی هم ندارد، جریمه کرد؟ راننده گفت همین را گفتم به افسر. اما داشت کار خودش را می‌کرد. از سر هم‌دلی گفتم: -آدم از شنیدنش ناراحت می‌شود. گفت آن موقع هم در ماشین مسافر بود. او هم ناراحت شد. به خودم گفتم الآن است که جریمه را حساب کند.
من دمغ شدم. ولی سعی کردم حالت چهره‌ام همان باشد. حرف را عوض کردم. کمی ادامه دادم. باقی راه در سکوت گذشت. حدس زدم نظرش درباره‌ی هم‌دلی چیست؟ شاید دست بالا او هم‌دل را کسی می‌دانست که در خطا و خلاف جورکش آدم باشد. اما به گمانم نمی‌دانست که هم‌دلی با آدم در ناراحتی، از هر پول خرج کردنی؛ برای سلامتی باارزش‌تر است. او از رفتار هم‌دلی چیزی نمی‌دانست. چه رسد که رفتارش را بلد باشد. والا پشت تذکر افسر راهنمایی درمی‌آمد. و تسلیم حرف افسر می‌شد. اولین نتیجه‌ی رفتارش این بود که افسر مطمئن می‌شد: راننده رعایت حق عابر پیاده را می‌فهمد. بعد شاید که تخفیف می‌داد. و از این خلاف کم‌اهمیت می‌گذشت. بی‌آنکه کسی معترض ندیدن خلاف راننده شود. اما افسر دانسته بود: این راننده تا پول جریمه را ندهد، رعایت حق تقدم نمی‌کند.
به انتهای مسیر رسیدم و برای حمل تشک، ۷۰۰ تومان؛ اضافه از کرایه‌ام دادم. دیگر می‌دانستم اگر تنها با زبان تشکر کنم، دمغ می‌شود. هوا گرم بود و دویست سیصد متری تا خانه فاصله بود.
{۵}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ