سه شنبه
۱۳۹۵/۰۹/۰۹
من تا به امروز از ابزاری به نام اینستاگرام استفاده نکردهام. راستش آن را وسیلهای میدانستم برای خودنمایی. این حرف قطعاً به این معنی نیست که من انسان منزهی از خودنمایی باشم. بلکه این حرف را کسی دارد میگوید که آغشته است به خودنمایی. اما چرا به سمت اینستا نرفتم؟ داستانش طولانی است و شرح مفصلی دارد که حوصله سر بر است و بیفایده. اما نگاه من تا به امروز نسبت به اینستا آن بود که گفتم. این حرفم را داشته باشید تا داستانی دیگر را بازگو کنم و برگردم به اینستا.
از روزی که ضریح دور قبر امام حسین را ساختند و با آن تشریفات بردند تا به کربلا؛ آرزو داشتم من نیز همراه آن بروم تا به کربلا. اما دستم کوتاه بود و حسرتش برایم ماند. هم آن موقع که داشتند ضریح را نصب میکردند، با همان دست کوتاه میرفتم گزارشهای نصب ضریح را در سایت عتبه امام حسین پی میگرفتم و عکسهای لحظهبهلحظه آقای حجتی را دنبال میکردم. وقتی کار نصب تمام شد تابوتوان من هم تمام شده بود. از آن روز تا چندی بعدش شده بودم مرغ پرکنده. این شد که متنی کوتاه نوشتم و از امام حسین زیارت خواستم. شد این نوشته:
گروکشی. اما راستش نمیدانستم اینقدر متن جدی باشد و مخاطب داشته باشد. چرا این را میگویم؟ چون هنوز یک ماه از انتشار آن نمیگذشت که آقا دعوتم کرد کربلا. و ضریح را دیدم و عجب زیارتی شد. جای همهتان خالی.
برگردیم به اینستا و اینکه ابزار خودنمایی بود بهزعم من تا به امروز. تا که در مشرق و میان خبرها رسیدم به
این صفحه. خبر تشخیص هویت یکی از شهدای حله عراق؛ شهیده توران اسکندری. بهتر است خود صفحه را ببینید و ببینید که گاه ابزار چگونه میتواند آدم را بالا بکشد. خوشا به سعادتش.
* کتاب قرآن - سوره فاطر - آیه دهم
گپ و گفت
دوشنبه
۱۳۹۵/۰۹/۰۱
من وقتی از راه رسیدم که او داشت میرفت. نگهش داشتم با یک سلام و مکث برای شنیدن جوابْ سلام. ایستاد و زل زد. گفتمش: -چیزی ته؟ کجا؟ چیزی نگفت. فقط پفی کرد و سرش را تکان داد و از کنارم رد شد و رفت. تعجب کردم. توی اتاق که رفتم دیدم قاسم نشسته منتظر. امکان نداشت از رابطه من و او خبر داشته باشد. مگر اینکه احمد به قاسم گفته باشد که آنهم محال بود. چون این کار حکم حذف خودش را به دنبال داشت: من و احمد از اول سعی کردیم از بین خودمان چیزی جایی درز نکند تا بتوانیم ادامه بدهیم. البته احمد گاهی از این پنهانکاریها خسته میشد. ولی به من اینقدر اعتماد داشت که چیزی به کسی نگوید؛ چه برسد به قاسم.
نگاه قاسم کردم. پرسید: -تو اینهمه مدت داشتی با احمد کار میکردی؟ به من چرا نگفتی؟ جوابش را ندادم. ادامه داد: -«احمد رو فرستادم برود با بهرام کار کند. دیدم الآن دیگر کار بلد شده است. راستی تو هم دیگر نمیخواهد بیایی شرکت.» دانستم قاسم، احمد را اجیر کرده بود تا در طی این مدت رابطه، کار از من یاد بگیرد. نمایش ترس احمد از قاسم هم ترفندی بود تا من گمان کنم هیچ رابطهی خوبی بینشان نیست و رابطهی ما برای هیچوقت لو نمیرود. حالا میدیدم کار را از من قاپیدهاند و دیگر تخصص من را نیاز ندارند. توی آن موقعیت کلکل و بحث با قاسم و دعوا با احمد، کاری برای من نمیکرد. پس برگشتم و رفتم. برای همیشه.
گپ و گفت
شنبه
۱۳۹۵/۰۸/۲۹
از اول اینهمه حس و حال بد ناشی از نگرانی نداشت. کمکم اتفاقهای بد را برایش درست کردند. یک روز نشست و تمام حادثههای چند سال آخر را در ذهن مرور کرد. اینطور فهم کرد که اتفاقها همگی ساختگیاند و آنطور که نزدیکان میگویند تصادفی نیست. به نظر او دیگران شرایط بد و ناگوار را برایش پیش میآوردند.
این شد که از آن زمان به بعد ترسید. هر جا که میرفت میترسید و همه را عملهی ظلم و جور میدانست. یک روز کسی در خیابان آدرس خدا را از او پرسید. او ترسید. جواب نداد و گذشت. او دیگر این سؤال را یک پیام میدانست. یک سیگنال قوی از سوی آن دیگران. پیش خود این را برداشت کرد: -حالا آنها به این رسیدهاند که دشمن خدا هم شدهام. پس احتمالاً باید منتظر آخرین اتفاق زندگیام باشم: مرگ.
گپ و گفت