کمی دربارهٔ از دست دادن

{۱}
یک‌چیزی مال توست. شاید حتی دوستش نداشته باشی. اما برای توست. حالا این را از تو می‌گیرند. تلاش می‌کنی و صاحب یک‌چیز دیگر می‌شوی. این‌یکی را هم از تو می‌گیرند. و همین‌طور یکی دیگر و یکی دیگر و... بعد این داشتن و از دست رفتن‌ها چه حالی داری؟ فهمی تازه در تو شکل می‌گیرد: حتم داری این‌که اکنون دست تو است؛ روزی از بین می‌رود. بعد تو می‌مانی دست‌خالی. تا کی شود که تلاش کنی و چیز دیگری را به دست آری. به این فهم که می‌رسی؛ دیگر می‌دانی که صاحب چیزی نیستی. و اگر چیزی را اختیار کردی؛ دیری نمی‌گذرد که دیگر برای تو نباشد. پس به هر چه چنگ می‌زنی؛ تا مدتی داری‌اش و بعد نداری‌اش. از آن به بعد است که حس دل نبستن به داشته‌ها و اموالت می‌آید. اگر تا قبل آدم خاطره بازی بودی و در رثای نابودی داشته‌ها روضه می‌خواندی؛ بدل به کسی می‌شوی که تنها فراموش می‌کند. و آنچه را در اختیار دارد/ خواهد داشت را از دل خود دور می‌کند و تنها در دستش نگه می‌دارد. تا روزی که آن چیز را هم دیگر نداشته باشد. و باز تلاش کند که چیز دیگری داشته باشد. اما غصه این نیست که آدمی دل‌بستگی‌اش را از داشته‌ها بردارد و داشته‌ها را از مشام دلش دورنگه دارد. غصه آن روزی است که آدمی منصرف شود از تلاش برای به دست آوردن داشته‌ای لازم. شاید آن روز؛ هنگام مرگ آدمی باشد.
{۱}

گپ و گفت

سیگار بدبو

{۰}
بگذارید ازاینجا شروع کنم که من در اتوبوس بودم. شب بود و گمان می‌کنم آخرین سرویس خط را سوار بودم. پیرمرد راننده آهسته می‌راند. بوی سیگار را شنیدم. یکی از این ارزان قیمت‌های بدبو. انتظارش را نداشتم: گفتم لابد یکی از مسافرها دارد سیگار دود می‌کند. با چشم گشتم بینشان. کسی نبود. از آینه‌جلوی اتوبوس راننده را دیدم. تقریباً خم شده بود روی فرمان و معلوم نبود چیزی دستش باشد. بوی سیگار بدی بود. از ردیف اول جوانی از صندلی بلند شد. رفت دم دست راننده و شروع کرد حرف زدن. نمی‌شنیدم چه می‌گوید. تا از یک جایی به بعد صدایش را بیشتر کرد. دیدم دارد اعتراض می‌کند که اینجا جای سیگار کشیدن نیست. راننده گفت اتوبوس خودم است. مسافر ادامه داد و گفت: -اگر پنجره را باز کنی دود از اتاقک بیرون می‌رود؛ اما این را هم نمی‌فهمی. این جمله آخر را نزدیک پیاده شدن گفت. پیرمرد خیره شد به جوان. از ایستگاه که راه افتاد، دیدم که بیشتر روی فرمان خم شد. مسیر حرکت اتوبوس از خط ویژه بود و سراشیب. مرز بین خط و خیابان با جدول سیمانی معلوم بود. بعد از تقاطع این مرز کمی باریک می‌شد. پیرمرد را دیدم که هیکلش را بیشتر انداخت روی فرمان و چهره‌اش در هم شد. خم ابروها و چین پیشانی و تنگی چشمانش هرلحظه بیشتر می‌شد. یک آن از بین چشمانش دید که راه تنگ است. اما دیر بود. سپر ماشین به جدول خورد و برق اتوبوس قطع شد. به‌زور میله را نگه داشتم. اما باز تا چند قدم کشیده شدم. پیرمرد تا یک دقیقه دودستش را گذاشت روی سر. بالاخره دست‌هایش را دیدم. سیگار از دستش افتاده بود انگار.
{۰}

گپ و گفت

غواص‌ها

{۰}
نصفِ تاریخ عاشقی «آب» است
قصه‌هایی عمیق و پراحساس
قصه‌هایی پر از فداکاری
قصه‌هایی عجیب، اما خاص:
قصه‌ی آبِ چشمه‌ی زمزم
زیرِ پا کوبه‌های اسماعیل
قصه‌ی نیل و حضرت موسی
قصه‌ی آن گذشتنِ حسّاس
قصه‌ی حفظِ حضرت یونس
توی بطن نهنگ، در دریا
یا که نفرینِ نوحِ پیغمبر
بر سرِ مردمِ نمک‌نشناس
قصه‌ی ظهر روز عاشورا
بستنِ آب روی وارثِ آن
کربلا بود و یک حرم، تشنه
کربلا بود و حضرتِ عباس
بین افسانه‌های آب و جنون
قصه‌ی تازه‌ای اضافه شده:
قصه‌ی بیست‌وهفت‌ساله‌ای
از صد و هفتادوپنج تا غواص...

[نفیسه سادات موسوی]

{۰}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ