يكشنبه
۱۳۹۵/۱۰/۰۵
آسمان پر از ابر بود. باد هرکدامشان را آشفته و پریشان کرد. همدیگر را در آغوش گرفتند و نعره زدند. باریدند. زمین خیس شد. بوی دود ماشینها در میان باران پخش شد. پیاده از شیب تند خیابان میرفتم بالا. سرفهام گرفت. نفس کم آوردم. گامها را کوتاه کردم؛ تا مسجد هنوز راه بود. بوی دود اسپند آمد. هر چه نزدیک شدم بیشتر شد. یاد روضههای خانهی دانشجوییمان افتادم. مثل اسپند روی آتش بیتاب شدم: همیشه او نفر اول بود که اسپند دود میکرد. سربالایی، دود ماشینها و داغ دوری محمد سرفههایم را ممتد کرد. غم، اشک و آه سرفههای ممتدم را بدل به هقهق کرد. عابران همه سربهزیر، همه دست بر سینه، همه با خضوع، همه آهسته؛ به درب مسجد نزدیک میشدند. خبری از سوز سرما نبود. اما شانهها و پاهایم میلرزید. صدای روضهخوان آمد. داشت زیارت عاشورا میخواند. به سلام رسیده بود. مکث کرد. محمد را مخاطب گرفت. گفت: -سلام ما را هم به ارباب برسان. محمدحسین؛ دوست میداشت وقت خواندن زیارت عاشورا ندبه کنی و آه بکشی و زمزمه کنی و بگویی حسین.
نمیدانم پای چند نفر را لگد کردم. فقط دیدم که رسیدم به تابوت. گفتم بلند شو! همه دارند نگاهمان میکنند. چشم از هم باز نکرد. در خوابسنگین بود. درست مثل شبهایی که تا سحر مشغول کار بود و بعد از هوش میرفت. گفتم محمدحسین! بلند شو بایست؛ دارد دیر میشود، به کلاست نمیرسی. اما انگار دیگر توپ هم محمدحسین محمدخانی را تکان نمیداد.
حاج حسین سلام عاشورا را خواند. رو به محمدحسین کرد. خطاب داد: بلند شو امیرحسینت را خواب کن. آخر بچه چند وقت است که بیتاب لالاییهای پدر است. من مثل کودکهای مادرمرده زار میزدم. فریاد زدم: محمدحسین! چرا جواب آخرین پیامم را ندادی؟ روز عید غدیر بود. پیام دادم که این رسم برادری نیست مرا تنها... اما از جواب خبری نشد.
حاج حسین شروع کرد خواندن: سفر کرب و بلا/ حاصلش رنج و بلاست... عجیب بود: داشت همان شعری را میخواند که محمدحسین عاشقش بود. بارها این شعر را در خانه، در معراج و در فکه خوانده بود و ما سینه زده بودیم. با این فرق که این بار خودش میاندار دسته سینهزنیمان بود. مهدی، حامد، سید هادی و ... همه بودند. انگار که او میخواست دوباره پرچم «ستاد عالی شهید همت» را از زمین بردارد. انگار اصلاً هیئت علمدار را دعوت کرده بود مسجد نزدیک خانهشان برای سینهزنی. آن روز شبیه همهچیز بود؛ الا روز خداحافظی محمدحسین.
گپ و گفت
سه شنبه
۱۳۹۵/۰۹/۰۹
من تا به امروز از ابزاری به نام اینستاگرام استفاده نکردهام. راستش آن را وسیلهای میدانستم برای خودنمایی. این حرف قطعاً به این معنی نیست که من انسان منزهی از خودنمایی باشم. بلکه این حرف را کسی دارد میگوید که آغشته است به خودنمایی. اما چرا به سمت اینستا نرفتم؟ داستانش طولانی است و شرح مفصلی دارد که حوصله سر بر است و بیفایده. اما نگاه من تا به امروز نسبت به اینستا آن بود که گفتم. این حرفم را داشته باشید تا داستانی دیگر را بازگو کنم و برگردم به اینستا.
از روزی که ضریح دور قبر امام حسین را ساختند و با آن تشریفات بردند تا به کربلا؛ آرزو داشتم من نیز همراه آن بروم تا به کربلا. اما دستم کوتاه بود و حسرتش برایم ماند. هم آن موقع که داشتند ضریح را نصب میکردند، با همان دست کوتاه میرفتم گزارشهای نصب ضریح را در سایت عتبه امام حسین پی میگرفتم و عکسهای لحظهبهلحظه آقای حجتی را دنبال میکردم. وقتی کار نصب تمام شد تابوتوان من هم تمام شده بود. از آن روز تا چندی بعدش شده بودم مرغ پرکنده. این شد که متنی کوتاه نوشتم و از امام حسین زیارت خواستم. شد این نوشته:
گروکشی. اما راستش نمیدانستم اینقدر متن جدی باشد و مخاطب داشته باشد. چرا این را میگویم؟ چون هنوز یک ماه از انتشار آن نمیگذشت که آقا دعوتم کرد کربلا. و ضریح را دیدم و عجب زیارتی شد. جای همهتان خالی.
برگردیم به اینستا و اینکه ابزار خودنمایی بود بهزعم من تا به امروز. تا که در مشرق و میان خبرها رسیدم به
این صفحه. خبر تشخیص هویت یکی از شهدای حله عراق؛ شهیده توران اسکندری. بهتر است خود صفحه را ببینید و ببینید که گاه ابزار چگونه میتواند آدم را بالا بکشد. خوشا به سعادتش.
* کتاب قرآن - سوره فاطر - آیه دهم
گپ و گفت
شنبه
۱۳۹۵/۰۸/۲۹
دوست داشتم از اولین سالهایی که پیادهروی اربعین راه افتاد، در این مراسم باشم. اولین روزهایی که دیگر صدام نبود و راههای مخفی پیادهروی از رونق افتادند و راهی باز شد از نجف تا کربلا و موکبها هرکدام یک قطعه از زمین کنار آن جاده را گرفتند برای خدمت به زوار اباعبدالله. من آن زمانی را دوست داشتم در پیادهروی باشم که تازه این راه باز شده بود. این را نمیگویم که حالا رغبتی برای سفر به عراق و شرکت در پیادهروی ندارم؛ نه. هرسال نزدیک ایام اربعین دوست دارم پای پیاده به زیارت حسین در کربلا بروم. از نجف تا کربلا را قدمبهقدم بروم و برسم به ششگوشه اباعبدالله.
اما رغبتم برای شرکت در مراسم سالهای اول برمیگردد به تجربهٔ من از شرکت کردن در مراسم بیرونق و کم تعداد هیئتهای نوظهور حسینی. هرکدام از آنها بهمرور پا گرفتند و از خلوتی به شلوغی رسیدند. اما شرکت در روزهای خلوتی چنین هیئتهایی فرصت درک یک حس را به من دادند. با مشاهده بزرگ شدن و پررونق شدن هرکدام در طی زمان این حس را داشتم که کسی در تلاش است برای به سامان رساندن دستههای کوچک. اما این از عهده که برمیآمد؟ در هیچکدامشان متولی توان این را نداشت که خود هیئت را نظم دهد و رونقش را افزون کند. میدیدم که با همهٔ ضعف گردانندگان، روزبهروز بر تعداد آدمها برای شرکت در مراسم افزوده و امکانات فراهم میشود. این موفقیت برای کسانی حاصل میشد که از راهاندازی یک کسبوکار نسبتاً پررونق ناتوان بودند. حتی در امور معنوی و ارشاد خلقالله عاجز بودند. اما تجمع کوچک اینها زیر بیرق حسین بن علی کار خودش را میکرد. اینجا بود که حس حضور حضرت را تجربه میکردم. و به این سن شاید نزدیک به ده بار این حس را در «ری کردن» مراسم کم رونق و نوبنیاد تجربه کردم.
از برای هم این دوست داشتم در سالهای خلوت پیادهروی حضور میداشتم تا این حس را باز تجربه کنم. حیف که نتوانستم و این فرصت از من گرفته شد. حالا که مراسم پیادهروی آنقدر رونق گرفته که کشور عراق توان پاسخگویی به سیل مشتاقان زیارت را ندارد. و خوشا چنین شوری. ایکاش فرصتی فراهم شود تا لااقل تجربه حضور در جمعیت میلیونی مراسم اربعین را پیدا کنم.
گپ و گفت