جمعه
۱۳۹۱/۱۰/۰۸
انگار محمد هم رفته است از این دنیا. آمدم اینجا بروم روی پیج محسن ر. خبرش را بگذارم، نتوانستم. دیدم بچه ببری را بغل گرفته است و دارد رو به من میخندد. این عکس محسن است در حدود سی و چهار سالگی. آن وقت که او بیست و چهار سال داشت ما شانزده ساله بودیم. او ریش میگذاشت. ما ریش نداشتیم. آنهایی که کمی داشتند، وز وزی بود. ریشهای من میچرخید و میچرخید و میشد مجمعالجزایر گولاک به قول فیلم نان، عشق، موتور هزار. اما محمد بور بود. ریشش هم مرتب. از ما بزرگتر نبود. اما با هم نبودیم خیلی.
محمد را سالها بعد در شهرک دیدم. داشت میرفت آموزشگاه رانندگی. آن موقع بیست سال داشتیم و دو سالی بود که گواهینامه گرفته بودم. او تازه داشت میرفت رانندگی یاد بگیرد. مرا دعوت کرد همراهیاش کنم. حیا داشت. با آنکه تخس بود و شر. رد نکردم. رفتیم و من در عقب پیکان نشستم. او اشتباه زیاد داشت. آرام و از پشت سر کمکش میکردم. چون جلسهی آخرش بود و اگر رد میشد، باید دو جلسهی دیگر هم آموزشی میگذراند. من تا آن موقع یک ماشین چپ کرده بودم و آنقدر دستم راه افتاده بود که پدر کنارم مینشست، گرچه نه با خیال راحت. گذشت و من دیگر محمد را ندیدم. هیچ کدام از بچهها را. هر کدامشان را هم هر از گاهی در یک گوشهی این شهر میبینم و آنها من را نمیشناسند. چون دیگر ریشم چرخ نمیخورد و دیگر نمیخندم بیش از حد. آنقدر عبوسم که خودم هم گاهی در جلوی آیینه خود را باز نمیشناسم؛ و یادم میرود که بودم. حالا مصطفی زنگ زده و من جوابش را ندادهام. امروز خبر مرگ محمد را پیامک زده. بی هیچ مقدمهای. درست همانطور که خبر رفتن پدرش را گفت. اما هنوز نمیدانم خبر را به محسن بگویم یا نه. اینطور که دارد آدم را نگاه میکند، نمیتوانم بهش بگویم محمد رفت. آخر محمد و محسن مراوده داشتند با هم. اصلاً شاید تا الآن محسن دانسته که او برای همیشه رفته است. اما وقت نکرده بیاید و اینجا عکسش را عوض کند. تازه اگر عکسش را هم عوض میکرد و یک عکس ناشاد میگذاشت اینجا، باز رنگ مویش سیاه بود. حالا که حتی ریش هم نمیگذارد و از ما جوان تر است. دوست دارم خبر را اینطور بهش بگویم: آقا محسن! سالها گذشت. تو از پیش ما رفتی و راه جدا کردی. ما ماندیم. بابای حاجی رفت. بابای آ سد محمد هم؛ و این آخریها بابای مصطفی که هر پنج شنبه بیدلیل یادش میافتم. موهای مصطفی ریخت. جواد پیر شد. آن یکی که اسمش را نمیآورم کراکی شد. مهدی د. شد حاج مهدی و دیگر با ما نیست؛ و برای خودش دور –و- بری دارد. علی ط. را هم که ندیدی تا بهت بگویم چه حالی دارد. چ. هم که در مسیر هر روزهی پیچ شمرون به نا کجا دود میخورد و با اعوان انصارش وقت میگذراند. باقی هم به ...ام؛ و من آقا محسن! پیر میشوم در تنهایی و با یک پیامک خبر مرگ دوستانم را میگیرم. خبر مرگ محمد ب. را. بله داداش؛ محمد هم رفت.
گپ و گفت
يكشنبه
۱۳۹۱/۰۱/۲۷
این سه عکس را دیدهای؟ اثری از نام عکاس و وقت عکاسیاش؛ دیده نمیشود. توی هیچ یکیشان هم آدمیزادهای پیدا نیست: انگار او میخواسته چهرهی آن روز کربلا را ثبت کند. امّا عکسها را از کجای شهر گرفته است؟ -معلوم نیست.
این یکی باید شط فرات باشد. گلدستهها را میبینی اوّل پل؟ راویان معتمد از واقعه کربلا گفتهاند: -نهر از زمین فاصله داشته است. پس در روز واقعه جناب عباس از شیب رودخانه پایین رفته تا به آب برسد. که مشکش را پر کند. که به آب بگوید مولا حسین تشنه است و بچهها منتظرند تا آب. اما اشقیا... کنارهی رود محل ذکر عباس است؛ گلدستهها جای دستان رو به دعای اویند؛ و روضهی عطش در هوا پخش است.
گپ و گفت