دوشنبه
۱۳۹۸/۰۴/۰۳
زیربنای ساختمان را تا عمق شش متر حفاری کرده بودند. معمار، اندازهی پلههای زیرزمین را آنقدر کوتاه گرفته بود که زانوها خسته نشود؛ اما از بالا که نگاه میکردی آنقدر پلهی آجری پشتهم قطار شده بود که انتهای آن معلوم نبود و انگار میکردی که در بالای یک درهی عمیق ایستادهای. طوری که بعدش چشمت سیاهی میرفت و هاشور پلهها از جلوی چشمت کنار میرفت و همان موقع یک حفره تا انتهای زمین دهان باز میکرد.
احمد، برای اولین بار میخواست از پلهها پایین برود که سرش گیج رفت از دیدن آنها. با آنکه مادربزرگ به او گفته بود: -وقتی خواستی بروی زیرزمین، سرت را بالا بگیر و به پلهها نگاه نکن.
سرگیجه برای احمد تا آن حد بود که روی زمین نشست و قدری چشم هم گذاشت تا حالش عادی شود. بعد بلند شد و بااحتیاط، دست گرفت به دیوارهی راهپلهی زیرزمین و بیآنکه به پایین پاهایش نگاه کند؛ آرامآرام و یکییکی پلهها را رفت تا پایین.
گپ و گفت
دوشنبه
۱۳۹۸/۰۲/۱۶
رفته بود تا دم در و برگشته بود. انگار که میدانست یا حس کرده بود که اگر برود خرید، نمیتواند دستپر برگردد. نشست پشت در. نگاه به ساعت روی دیوار هال کرد. تا افطار چیزی نمانده بود. بلند شد تا در را باز کند. صدای زنگ بلند شد. کسی پشت در بود. در را باز کرد. همسایه چند خانه آنطرفشان بود. یککاسه آش نذری داد دستش. در را بست. باز نشست روی زمین. نگاه به ساعت کرد. بلند شد. سفره را پهن کرد. کاسهی آش را گذاشت وسط سفره. خانه داشت تاریک میشد. برق به تکرار هرروزهی فصل تابستان، نزدیک غروب؛ قطع شد. شمع را آورد و با کبریت گیراند. نان در سفره نداشت. قاشق و نمکدان آورد. دو تا کاسهی کوچک هم گذاشت کنار کاسهی آش. بلند شد برود نان بخرد. تا برگردد، اذان شد. کلید انداخت و در را باز کرد. شمع به نیمهی خود رسیده بود. رفت وضو گرفت و نماز مغرب را خواند. بعد با چادرنماز رفت کنار طاقچه و عکس حمید را برداشت و آورد گذاشت کنار سفره. نمکدان را برداشت و چند دانه نمک پاشید کف دستش. در تاریکروشنی غروب، نگاه کرد به حمید. دستش را برد طرف لبانش و افطار کرد.
گپ و گفت
يكشنبه
۱۳۹۸/۰۱/۰۴
چغاله بادام همان بادام نارس است. اما هم میوه نوبر بهار است و هم خوردنش کیف میدهد. جوانی که درراه خدا کشته شود، ثمر وجودش در دنیا؛ همانند میوهی نوبرانه بهار است. اما اگر آدمی این توفیق را داشته باشد که عمر بیشتری کند و اغلب اوقاتش صرف خدمت به خلق خدا و رشد توحیدی گردد، میوهی دلش میشود بادام.
گپ و گفت