راه آب

{۱}
صبح شنبه‌ای بود و همه‌جا شلوغ بود. عجله داشتم زودتر برسم. از پله‌ها تند رفتم بالا. دوست داشتم توان می‌داشتم که دو تا دو تا بروم. هر پله را که رد می‌کردم شماره‌اش را مثل ذکر زیر لب زمزمه می‌کردم و می‌رفتم. شد صد تا. یاد آب‌انبارهای قدیم را کردم.
کودک بودم و مدرسه نمی‌رفتم. تا صد بلد نبودم بشمارم. از پله‌ها می‌رفتم پایین و پله‌ها را می‌شمردم. از یکجایی به بعد نمی‌توانستم عدد بدهم به پله‌ها. بعد اگر می‌خواستم جایی تعریف کنم؛ می‌گفتم صد تا پله داشت آب‌انبار. و من تا آن تهش رفتم و همه‌جا تاریک بود و چه و چه. خدا می‌داند که هیچ‌گاه اغراق نمی‌کردم در توصیف آب‌انبار؛ جز در عدد پله‌ها. و آن‌هم برای این بود که شمارش تا صد را نمی‌دانستم. اما آن پایین تاریکی محض بود و تنها صدای چکه آب از شیر، سکوت را می‌شکست.
حالا صد تا آمده بودم بالا. پیش خودم گفتم اگر ماشین زمان واقعیت داشت؛ تونل مترو را می‌گذاشتم برود به دست‌کم ۱۵۰ سال قبل. تونل می‌شد یک قنات تمام‌عیار. برای لایروبی هم دیگر لازم نبود خیلی مشقت بکشند. مغنی‌ها از پله‌ها می‌رفتند پایین و با ابزار مخصوص شروع می‌کردند به لایروبی. مسیر خوبی برای گذراندن آب می‌شد از بالای کوه تا دشت‌های پایین‌دست. هر ایستگاه هم یک راه‌آب بزرگ تا مردمان پله‌پله بروند پایین و برسند به منشأ آب. تنها کافی بود فاصله تونل و راهروها را دیواره‌ای بکشند تا آب طغیان نکند. چندتایی هم پمپ آب دستی در دیواره جا می‌زدند و تمام. هر که می‌رفت کاسه – کوزه‌اش را آن پایین پر از آب می‌کرد و بعدش می‌آمد بالا. نمی‌دانم اگر پمپ برقی را هم در ماشین زمان بگذاریم و برایشان بفرستیم چه می‌شد. اما نه؛ راه‌اندازی پمپ به برق وابسته است و برق‌رسانی هم مکافات خودش را دارد.
{۱}

گپ و گفت

برخیز محمدحسین

{۲}
آسمان پر از ابر بود. باد هرکدامشان را آشفته و پریشان کرد. همدیگر را در آغوش گرفتند و نعره زدند. باریدند. زمین خیس شد. بوی دود ماشین‌ها در میان باران پخش شد. پیاده از شیب تند خیابان می‌رفتم بالا. سرفه‌ام گرفت. نفس کم آوردم. گام‌ها را کوتاه کردم؛ تا مسجد هنوز راه بود. بوی دود اسپند آمد. هر چه نزدیک شدم بیش‌تر شد. یاد روضه‌های خانه‌ی دانشجویی‌مان افتادم. مثل اسپند روی آتش بی‌تاب شدم: همیشه او نفر اول بود که اسپند دود می‌کرد. سربالایی، دود ماشین‌ها و داغ دوری محمد سرفه‌هایم را ممتد کرد. غم، اشک و آه سرفه‌های ممتدم را بدل به هق‌هق کرد. عابران همه سربه‌زیر، همه دست بر سینه، همه با خضوع، همه آهسته؛ به درب مسجد نزدیک می‌شدند. خبری از سوز سرما نبود. اما شانه‌ها و پاهایم می‌لرزید. صدای روضه‌خوان آمد. داشت زیارت عاشورا می‌خواند. به سلام رسیده بود. مکث کرد. محمد را مخاطب گرفت. گفت: -سلام ما را هم به ارباب برسان. محمدحسین؛ دوست می‌داشت وقت خواندن زیارت عاشورا ندبه کنی و آه بکشی و زمزمه کنی و بگویی حسین.
نمی‌دانم پای چند نفر را لگد کردم. فقط دیدم که رسیدم به تابوت. گفتم بلند شو! همه دارند نگاهمان می‌کنند. چشم از هم باز نکرد. در خواب‌سنگین بود. درست مثل شب‌هایی که تا سحر مشغول کار بود و بعد از هوش می‌رفت. گفتم محمدحسین! بلند شو بایست؛ دارد دیر می‌شود، به کلاست نمی‌رسی. اما انگار دیگر توپ هم محمدحسین محمدخانی را تکان نمی‌داد.
حاج حسین سلام عاشورا را خواند. رو به محمدحسین کرد. خطاب داد: بلند شو امیرحسینت را خواب کن. آخر بچه چند وقت است که بیتاب لالایی‌های پدر است. من مثل کودک‌های مادرمرده زار می‌زدم. فریاد زدم: محمدحسین! چرا جواب آخرین پیامم را ندادی؟ روز عید غدیر بود. پیام دادم که این رسم برادری نیست مرا تنها... اما از جواب خبری نشد.
حاج حسین شروع کرد خواندن: سفر کرب و بلا/ حاصلش رنج و بلاست... عجیب بود: داشت همان شعری را می‌خواند که محمدحسین عاشقش بود. بارها این شعر را در خانه، در معراج و در فکه خوانده بود و ما سینه زده بودیم. با این فرق که این بار خودش میاندار دسته سینه‌زنی‌مان بود. مهدی، حامد، سید هادی و ... همه بودند. انگار که او می‌خواست دوباره پرچم «ستاد عالی شهید همت» را از زمین بردارد. انگار اصلاً هیئت علمدار را دعوت کرده بود مسجد نزدیک خانه‌شان برای سینه‌زنی. آن روز شبیه همه‌چیز بود؛ الا روز خداحافظی محمدحسین.
{۲}

گپ و گفت

قطره‌ای نور

{۰}
فرصت این‌که تا حال در یک جای تاریک قرار بگیری را داشته‌ای؟ یکجایی که علاوه از نبود نور؛ روزنی هم نداشته باشد و حجمش چیزی بیش‌تر از یک انباری در ته یک حیاط متروکه نباشد؟ سکوت و عدم حیات انسانی در کنار نبود نور فضایی را برای تو مهیا خواهد کرد که چیزی شبیه مرگ را تجربه کنی. فرض کن در این شرایط قرار بگیری و کسی نباشد و بلایی سرت هوار شود. مثلاً سرت بشکند و خون‌ریزی کم‌کم رمقت را ببرد. تا جایی که لب‌هایت از تشنگی خشک شود و کسی نباشد به دادت برسد: البته اگر نایی داشته باشی و بتوانی فریادی بزنی. ممکن است بگویی آدم باید دیوانه باشد که در همچه شرایطی خودش را قرار دهد. و بعد ادامه دهی: آخر این چه دیوانه‌بازی‌ای است؟ درست می‌گویی. حرفی ندارم. اما گاهی آدم‌ها تا خود را در این شرایط نبینند و به این محیط‌ها ورود نکنند؛ به خواسته‌ای که دارند نمی‌رسند. تا دلت بخواهد دنبال روزمرگی باشی و سرت به کار خودت باشد؛ هر چه هست می‌گذرد و آب از آب هم در دنیا تکان نمی‌خورد. اما اگر کمی و فقط کمی با دنیا طرف شوی و بخواهی جدی باشی در برابرش؛ اول کاری که می‌کند این است که تو را می‌فرستد دریکی از این پستوهای تاریک و بی‌روزنه و تنگ. ممکن است حتی در جمع خانواده باشی؛ اما نیستی. در جامعه و میان مردم باشی؛ اما نیستی. و حتی‌تر در دنیا باشی اما: -تو اخراج شده‌ای. به چه جرمی؟ به خاطر این‌که شاخت خورده به دنیا. و هر چه این سایش بیش‌تر می‌شود اتاق تنهایی‌ات تنگ‌تر و تاریک‌تر می‌شود. تا جایی که به قبری کوچک درجایی دورافتاده فرستاده خواهی شد. یا که حتی همان را هم از تو دریغ می‌کند و می‌مانی تک‌وتنها در یک شوره‌زار بی‌پایان. نه نفست درمی‌آید و نه دیگر حیاتی می‌ماند. چه می‌کنی؟ بازهم ادامه می‌دهی و سراسر هوار می‌شوی بر دنیا و دنیاطلبی؟ یا که کوتاه می‌آیی و رام می‌شوی و سرت گرم زندگی می‌شود و برمی‌گردی به آغوش جامعه؟ این انزوای نخواستنی را تا کی تحمل می‌کنی؟ می‌دانی اصلاً: آن بیرون مأمورین دنیا در سرتاسرش گسترده شده‌اند تا با دستبند تو را راهی یکی از سیاه‌چاله‌ها کنند. گمان نکنی این‌ها مفاهیم انتزاعی باشد؛ نه. در عالم واقع مأمورین دنیا نشسته‌اند منتظر تا تو را راهی قبر چهارگوشت کنند. بگذار دنیا اذنشان دهد؛ آن‌وقت می‌بینی که بی‌راه نگفته‌ام. اما نگفتی چه می‌کنی؟ ادامه می‌دهی؟ می‌دانی امیدی هست که قفست بشکند و جماعتی از مردمان را دورت و علیه دنیا جمع کنی؟ تضمینی داری؟ مطمئنی خسته نمی‌شوی؟ هرروز و هر ساعت در شکنجه‌ای. یک روز سوزن ته گرد داغ می‌کنند و می‌گذارند زیر تک‌تک ناخن‌هایت. بعد که خوب چرک کرد و عفونت رفت زیرپوستت دانه‌دانه ناخن‌هایت می‌افتند. چرک تمام تنت را مریض می‌کند. انگشت‌هایت بی محافظ و سپر در برابر آلودگی و مرض قرار می‌گیرند. روزی دیگر موهای سرت را می‌کنند. در این سیاه‌چاله هرروز به انتظار نشسته‌ای؛ چرا؟ چون نمی‌خواهی تسلیم دنیا شوی و او هر بار سربازان تازه آموزش‌دیده‌اش را و آن‌هایی را که سرحال‌ترند می‌فرستد سراغت. خب برای امروز چه آماده کرده؟ آه: سیخ‌داغ را می‌کوبند کف پایت. برای فردا چه؟ اما می‌خواهم بگویم که این‌ها اصلاً درد ندارد یا دست‌کم درد بزگ این‌ها نیست. درد بزرگ در دوری است و دوری آدم را از پا می‌اندازد. گمان نمی‌کنی یک آنْ؛ خانواده‌ات و دوستانت، حق را به سربازان این عجوزه بدهند؟ هر چه نباشد فعلاً تو در حبسی و از آن‌ها و نظرشان نسبت به خودت بی‌خبری. اصلاً چرا چیزی نمی‌گویند؟ چرا به کمکت نمی‌آیند؟ چرا همبندت نمی‌شوند؟ چرا این‌همه تنهایی؟ به چه امید بسته‌ای؟ -منتظری از آسمان کسی به کمکت بیاید. آری این جواب من است. چون او مژده داده است که سینه پیامبرش را از سنگینی غم کاست. و به او آسانی عطا کرد. و به عدد یارانش افزود. و دین او را در سراسر گیتی پراکند. و نام او ماند. آری اگر تو مخاطب آن وعده آسمانی باشی؛ ادامه می‌دهی و می‌روی تا برسی. به آنجایی که سربازهای دنیا دست تسلیم بلند کنند. به آنجا که روزن نور از درون سلول تو می‌شکافد تا خورشید از بالای سر تو به تمام دنیا بتابد. اما اگر و تنها اگر؛ مخاطب آن آیه‌های آسمانی شوی. راه درازی در پیش داری. صبور باش.
{۰}

گپ و گفت

Hello


Hello dear, it is a time when sitting together and holding hands, for us deprived of human rights; An unattainable dream, and fulfilling it, like eating the forbidden fruit, causes you and me to fall from the throne. So, remotely and far beyond the imagination of the city accountant; I squeeze your hand with the warmth of my hand and I entrust you to God Almighty.
{۰}

۰۳:۴۰ ق.ظ، ۱۴م اسفند ۱۴۰۰

تگ